بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۲۹۰ مطلب با موضوع «دختر دیوانه» ثبت شده است.

خط اتو

۲۸ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۰۵
نویسنده : کازی وه

لباسهایش را اتو می‌کردم که ساق دستم از بی‌حواسی خورد به لبه اتو و یک خط قهوه‌ای حدوداً ۵ سانتی انداخت روی دستم. هر چی مامان گفت بلند شو عسل بمال بهش گوش ندادم. نشستم و کارهای مانده‌ام را انجام دادم و به آخ و اوخش هم توجهی نکردم. یک خط است دیگر. بماند. بدن بی‌خط و خش مال مدل‌های زیبایی است. آدم‌های معمولی بدنشان هزار بار زخم شده و ده بار سوخته و پوسته پوسته شده. هر کدامش هم نشان یک اتفاق و رویدادی است. مثلاً همین مستطیل پنج سانتی اگر تا ده سال دیگر بماند یادم می‌آورد لباس‌هایش را اتو می‌کردم و دوستش نداشتم و به این فکر می‌کردم اگر کمی دوستش داشتم و مهرش به دلم بود این شلوار الان دو تا خط اتو نداشت.

تا ۱۴۰۰ بدون هیچ چیز

۹ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۰۴
نویسنده : کازی وه

موهایم را که کوتاه می‌کردم غصه تا ۱۴۰۰ موهایم را کوتاه نمی‌کنم سمت چپ بالا را می‌خوردم. اما خب خلاص کردم خودم را از دلبستگی‌ام. پیشنهاد می‌کنم یک بار امتحان کنید. از خرت و پرت‌های ته کمدتان شروع کنید. طره‌هایی که دلباخته‌ شانید را بزنید، رنگشان کنید. لباسی که بهتان می‌آید اما نمی‌پوشید را بدهید به دیگران. کتاب‌هایتان را به این و آن قرض بدهید. بگذارید خش بیفتد روی میز تحریرتان و غصه ترک‌های سر و صورت موبایلتان را نخورید. آدم‌ها را (لعنتی حتی نوشتنش هم سخت است) آدم‌ها را بگذارید بروند. وقتی به هیچ چیز احساس مالکیت نداشته باشی ترس آسیب دیدن و از دست رفتنش هم گریبانت را نمی‌گیرد. لابد این هم یک مرحله از زندگیست. بیرون انداختن کیسه‌های شن از کف بالن. سبک که شدی احتمالاً بلند هم می‌شوی. خلاصه موهایتان را کوتاه کنید. تا ۱۴۰۰ خیلی مانده. بلند می‌شوند.

ترسو

۳۰ تیر ۹۶ ، ۰۱:۱۹
نویسنده : کازی وه

بله عزیزم. تو از آدم‌ها می‌گریزی که از خودت گریخته باشی. از روبرو شدن با آشغال‌های متعفن وجودت که مثل آینه در وجودشان، جسم و روحشان آدرس تو را می‌دهند می‌ترسی. تو آنقدر می‌ترسی آنقدر مثل سگ می‌ترسی که با دیدن هر شی براق از دور پا به فرار می‌گذاری. تو از دیدن مرده خودت می‌ترسی.

۵۱۶

۲۸ تیر ۹۶ ، ۱۷:۰۱
نویسنده : کازی وه

بعد از آدم‌ها، حالا یاد گرفتم که بدون شبکه‌های اجتماعی هم زنده بمانم. کم کم به طبیعت برمی‌گردم.

جوراب‌ها را من جمع می‌کنم/ کازیوه پیرزاد

۲۱ تیر ۹۶ ، ۲۳:۱۷
نویسنده : کازی وه

خب من خودم افسردگی گرفتم از خواندن پست‌های وبلاگم و متوجه شدم به جز آن ساعت‌هایی که زیر پتوی دریا دلم خودم را به خواب زده‌ام این ور و آن ور در حال نالیدن و غر زدنم. خیلی رفتارم زشت و زننده است. قبول دارم. می‌توانید اینجا فحش بگذارید که من دیگر از این آه و ناله‌ها نکنم که بعدش که دوباره آه و ناله‌ام گرفت هم غم نامه‌ام را تایپ کنم و هم جواب فحش‌های شما را با فحش‌های زننده‌تر و رکیک‌تر بدهم :دی

چون به هر حال زحمت کشیدین و وبلاگ رو به یه امیدی باز کردین دست خالی  برتان نمی‌گردانم و مسخرگی پیشه می‌کنم. چند روز پیش خانه یک زوج از این تازه عروسی کرده‌ها بودم. دیدم خیلی خوشحال و عاشق پیشه‌ و لوس و بی‌مزه شده‌اند گفتم یک حالی بهشان بدهم. به خانم گفتم شما توی خونه تقسیم کار دارید؟ به شوهرش نگاه کرد. به من نگاه کرد بعد به خانه و زندگیش نگاه کرد و گفت بله. مثلا ایشون جوراباشونو در میارن پرت می‌کنن من جمع میکنم. نمیشه که خودشون هم دربیارن و هم جمع بکنن. اصلا عادلانه نیست. بعدش هم دعوا شد. من هم برگشتم خانه. رفتم زیر پتوی دریا دلم و خودم را زدم به خواب.

من دیگه بریدم ملت

۲۱ تیر ۹۶ ، ۲۲:۵۵
نویسنده : کازی وه

با هر بار شنیدن اظهار نظر غیر صاحب نظران درباره همه چیز سلول‌های تومور توی مغزم یک دور تقسیم می‌شوند. چرا این‌قدر زر می‌زنند مردم؟ 

۵۱۰

۱۹ تیر ۹۶ ، ۲۲:۴۹
نویسنده : کازی وه

فرار رو به عقب از خوب‌های نجات دهنده از وضع موجود.

احمق شماره ۵۰۹

۱۹ تیر ۹۶ ، ۱۱:۴۲
نویسنده : کازی وه

اگر نصف تلاشی که برای به احمق در نظر نرسیدنمان می‌کنیم برای احمق نبودنمان می‌کردیم این همه احمق به نظر نمی‌رسیدیم.

تخم تردید

۱۹ تیر ۹۶ ، ۰۵:۴۲
نویسنده : کازی وه

بنده مشاهده می‌کنم که همه حق دارند و درست می‌گویند الا من. آنقدری که خودم تردید می‌کارم توی دل خودم و تو غلط می‌کنی به فلان چیز یقین می‌کنی برداشت می‌کنم دیگران ازم نپرسیده‌اند مطمئنی یا چقدر مطمئنی یا از کجا. من کلا نامطمئنم. نظرم در جهت باد معده اسب دریایی تغییر می‌کند. مو پیدا می‌کنم وسط تفکراتم و همه چیز را عق می‌زنم. این تو خالی شده. یک لگد هم بزنم به حافظه‌ام که در نوع خودش کمیاب است.یک شعری خوانده بودم مسخ مسخ نشستم حفظش کردم هی تا شب تکرارش کردم صبح بیدار شدم یادم نبود. حتی یک کلمه‌اش. مثل عزیز مرده‌ها نشستم اشک ریختم که چرا شعر به آن قشنگی را یادم رفته. خلاصه همه حق دارند الا خودم. آه ای عبدالحلیم حق را چطور تقسیم کردی که یک ذره‌اش به بنده نرسید آه؟

سوکس بالدار

۱۹ تیر ۹۶ ، ۰۵:۲۸
نویسنده : کازی وه

گیرم با حضور بی‌موقع سوسک‌ها در آشپزخانه کنار آمدم. با رویش ناگزیرشان در رختخواب چه کنم؟