نمیفهمیدم چرا باید به ملاقاتش میرفتیم. مادربزرگ به سختی ما را میشناخت. مامان بهم میگفت: «پیشش میرویم تا تنها نباشد. حتماَ تو هم دوست داری.» نه، واقعیت نداشت. وقتی حالت بد است احساس شرم میکنی از اینکه دیگران تو را ببینند. و وقتی کسی دارد میمیرد دلش میخواهد تنهایش بگذارند.
من و تو / نیکولو آمانیتی