یک کمی گوشکردم. اما حرفهای معلم خیلی هم جذاب نبود. و آدمهای توی قصههایم بلندتر حرفمیزدند.
صدای آدمهای قصههای من هم خیلی بلند شده. آنقدر بلند که صدای خودم و جریانات اطرافم را نمیشنوم. آنقدر بلند که فکر بریدنش افتادهام.
یک کمی گوشکردم. اما حرفهای معلم خیلی هم جذاب نبود. و آدمهای توی قصههایم بلندتر حرفمیزدند.
صدای آدمهای قصههای من هم خیلی بلند شده. آنقدر بلند که صدای خودم و جریانات اطرافم را نمیشنوم. آنقدر بلند که فکر بریدنش افتادهام.
نمیفهمیدم چرا باید به ملاقاتش میرفتیم. مادربزرگ به سختی ما را میشناخت. مامان بهم میگفت: «پیشش میرویم تا تنها نباشد. حتماَ تو هم دوست داری.» نه، واقعیت نداشت. وقتی حالت بد است احساس شرم میکنی از اینکه دیگران تو را ببینند. و وقتی کسی دارد میمیرد دلش میخواهد تنهایش بگذارند.
من و تو / نیکولو آمانیتی