نفس عمیق بکش. چند تا کلیپ خندهدار ببین و سه چهار تا جوک بخوان. نیم ساعت قدم بزن. فروشگاههای بزرگ را زیر و رو کن و با همان خریدهای همیشگی به خانه برگرد. از نوشتن برنامههات روی کاغذ وحشت نکن. لای دفتر برنامه ریزی ۴ سال پیش که هیچیش تیک نخورده را باز کن. با واقعیت روبرو شو. کمی خودت را تحمل کن. کمی صبور باش. این حال و هوای دم و شرجی میگذرد. فقط قدم از قدم بردار و طاقت داشته باش.
توئیتر رو بستم و بساطم رو از همه شبکه های اجتماعی عالم (به جز ساوند کلود عزیزم) زدم زیر بغلم. این واقعیه که با خوندن غرغرای دیگران و نشخوارهاشون تو نه چیزی به دانسته هات اضافه میشه و نه یاد میگیری چطور زندگی کنی و نه از جنبه دیگهای به قضایا نگاه کنی. این مورد آخر برخلاف تصور هممون لا به لای پستهای منم یه چیزی بنویسم که یه چیزی گفته باشم اصلا و ابدا پیدا نمیشه. منم از این قضیه خسته شده بودم. یه روز به خودم نگاه کردم و دیدم چپ و راست فقط حرف مفت میزنم و تکرار مکررات و کارم شده تف کردن شبه تحلیلهای دیگران. حالا از اون طوفان هورمونی و عصبی هم خلاص شدم و خاک تنمو تکوندم و روی پاهامم. حرفهای زیادی برای گفتن دارم که به مرور مینویسم و چیزهای خیلی خیلی خیلی زیادی هم برای یادگرفتن و کشف کردن و به دست آوردن جلو رومه و من تلاش میکنم چشمهام رو باز کنم و مسیر بهتری برای رسیدن بهشون انتخاب کنم. خب این به معنای راه کم خطرتر و بدون پستی بلندی نیست. به معنای نبودن مرداب و سیل و سونامی و زلزله نیست. شاید فقط یعنی میتونم از تجربههام برای مقابله و درامان ماندن و در بدترین حالت زنده موندن استفاده کنم.
پ. سیلاب گله کرده که مثل اینکه فقط به بعضی کامنتا جواب میدم. قبلنم دیگرونی اومدن و گفتن تو چرا جواب کامنت نمیدی و پستارو میبندی و از این حرفها. کامنت هر کسی که اینجا میاد روی مانیتور ما جا داره اما من یکم جهانبینی کامنتی و نظردهی و پاسخدهیم فرق داره که بعدا در یک پست جدا توضیحش میدم.
پ ۲. دیگه عنوان این پست غیرقابل ویرایشه پس تصحیح املایی و نگارشی ممنوع!
به پسره گفت: «ایشالله تا چند سال دیگه یک کار نون و آبدار گیرت بیاد. ماشین خوب خونه عالی.» بعد رو کرد به من و گفت: «تو هم ارشد بگیری و دکترا قبول بشی.» بعد کونش را کرد و به همان پسره گفت: «جیب پر پول، سفرهای خارجه (ندیدم اما احساس میکنم یه چشمکی زد بعد گفت) زن خوشگل!»
خدایا نمیشه برگردیم به روزهای خوب ایشالله به هر چی دوست داری برسی؟
وقتی هیژده سالم بود دفترهای خاطرات، دلنوشته و شعرهام را سوزاندم. همه اون چیزهایی که فکر میکردم من را به گذشته ربط میدهند، آزارم میدهند و باعث و بانی این گرفتاریها و دردها و غمهایند را انداختم توی منقل، کمی آتش زنه و بعد نشستم سوختنشان را تماشا کردم. با اینکه خواهر عزیزم، این دردانه در همه حال آویزان به من که اگر خواهر من نمیشد به احتمال قریب به یقین زاییدنش قسمت من بود با دلقک بازیهایش نگذاشت دود شدن و پودر شدن و خاکستر شدنشان را با تمرکز و با همه وجود حس کنم.
سوزاندمشان چون فکر میکردم بعدش لابد یک راه جدید باز میشود. گذشته دست از سرم برمیدارد و سبزها گل خرزهره میدهند و آفتاب از کون من طلوع خواهد کرد. اما تاثیری که نداشت هیچ حتی گاهی دلتنگشان میشوم. دلتنگ شر و ورهایم و فکر میکنم سن که رسید به ۵۰ فشار میاد به چندجا و بیشتر دلم میخواهد داشته باشمشان و بفهمم دنیا دست کی بوده و من کی بودم و از کجا به اینجا رسیدم.
حالا هم دلم تنگ شده و هم چون از هفته پیش خیلی نیمه پر لیوان را بچسب شدهام میگویم عوضش تونستی از چیزی که دوست داری دل بکنی تا حالت بهتر شود. چون امید به تغییر داشتی. حالا درست است خیلی اشتباه زدی و جای اینکه بروی ظرفها را بشویی لیوانها را شکستی که کارت کمتر بشه و بعدش که تشنت شد مثل خر در گل ماندی، اما فهمیدی با رها کردن نمیمیری. بله دوستان عزیزم آدمیزاد نه با رها کردن و نه با از دست دادن نمیمیرد. نه تا آن زمان که یک نفر را ته وجودش دارد. هر چند که انگار با دست جلوی دهان آن یک نفر را گرفته باشند. همین که با آن صدای ضعیف و خفه بگوید امید. میدانی حالا حالاها نخواهی مرد.
ویرم گرفته بشینم همه نیمفاصلههای اشتباه پستها را ویرایش کنم اما دستهام، دستهای نازنینم میگویند حاضریم با آبجوش و وایتکس شسته شویم اما این همه پست؟ آر یو کیدینگ آس؟
چشمهایم را میبندم. توی راه پلهام. بعضی پلهها شکسته و گاهی هر صد پله یک پاگرد دارد. بعضی جاها هیچ نردهای نیست، گاه دیواری هم نیست. بعضی کاشیها لق است و خیلیها محکم و خوش ساخت و زیباست و سرم را که بالا بگیرم، چشمها را که ریز کنم تابلوهایی هم آویزان دیوار هاست و گلدانهایی از شقایق وحشی و بنفشه آفریقایی و اقاقیا توی پاگردهاست. راه پلهای بزرگ که سر و تهش معلوم نیست. مارپیچ، طولانی و وهم انگیز.
چشمهایم را باز میکنم. توی راه پلهام. خبری از طبقههای زیرین و پلههای قبلی نیست. اولین پله همینی است که رویش ایستادهام و آخرین پله چهار قدم فاصله دارد. قدم اول، قدم دوم، قدم سوم، قدم چهارم. اولین پله همین پله چهارم است و آخری فقط ۳ تا بالاتر است.
پی نوشت: بابت همه چیز شاهین :-*
میگویی اینکه دوستت دارم از حوزه اختیاراتم خارج است.
مثل ماچ کردنت که از حوزه اختیارات من خارج است.
یک تیر گذاشتم توی یکی از تیردانهای هفت تیر هر کی رد شود و با دیدن اوضاع بگوید درست میشه حالا/ سخت نگیر/ فلانته/ صلاحتو میخواد/... شلیک میکنم حالا دیگه شانسشه...
من بیشتر از همه با کیتلین آن اسمیت مرغ مقلد همذات پنداری می کردم. حتی وقتی دستهایم توی دستهای تو بود و زیر گوشم میگفتی من هستم تو بگو تو حرف بزن من گوش میدهم یا وقتی به خانه میرسیدم و قبل از درآوردن لباسهایم قبل از آویزان کردن کیفم و قبل از هر کار دیگری که به قول بابات وقتی آدم به خانه میرسد میکند شروع به نالیدن میکردم و تو در سکوت گوش میدادی و نمیگفتی درست میشود نمیخواستی صبور باشم و نفس عمیقت را پوف نمیکردی توی هوا که یعنی خدایا تا کی اینو تحمل کنم؟ مگه من خودم کم مشکل داشتم. قبل از جمع کردن همه چیز و بسته بندی لوازم ضروری مرغ مقلد را جاساز کردم ته چمدانم و لباس هایم را ریختم روش و با خودم گفتم اینجوری خوب است. همیشه با منی کیتلین و وقتی به ذهنم خطور کرد که در برخورد با آدمها عجیب غریبم و حرصم گرفت از اینکه همه میخواهند تو یک جانور تکراری و حوصله سر بر مثل خودشان باشی و وقتی بفهمند مریضی و آن هم نه مریضی که بدنت لک و پیس بزند یا زرت و زرت از دماغت خون بیاید. مرضی که آنها نداشته باشند و چیزی هم ازش ندانند یادم به کیتلین میافتد و تنها نیستم. عزیز دلم تو همیشه وقت تنهایی دستهایم را گرفتی و حتی وقتی صورتم را محکم چسباندم به گونهات و تلاش کردم از پوستت رد شوم تا برای همیشه درون تو زندگی کنم. تا مجبور نباشم خودم را این وجود بیثبات همیشه گریزان را سوار هواپیما کنم تا به دروغ برای شش ماه و به راست برای همیشه به مقصد دروغین بروم از خودم پرسیدم این دیگه چیه؟ تو که میخوای بری پس چرا میخوای بری تو این؟ چه مرگته؟ و با خودم گفتم لابد به عشق مبتلا شدم. حالا دیگر تیمم تکمیل شد. حالا به جز مشت مشت قرص خوردن و هر روز صبح با تهدید و جیغ کشیدن سر خودم از خواب بیدار شدن و تا شب کار کردن و دویدن و لبخندهای کشدار احمقانه زدن باید یک چیزی هم توی قلبم تحمل کنم. اگر تا الان ماهی چندین بار میخواستم یک مرد را داشته باشم حالا قرار است هر روز و هر ثانیه به تو فکر کنم. ترسیدم. گونهام را جدا کردم و روحم را که نیمیش را از پوستت رد شده بود پس گرفتم بوسیدمت کیفم را برداشتم و رفتم. یک موسیقی ملایم انگلیسی که خواننده انگلیسی نمیخواند گذاشتم توی گوشم و چشمهایم را به پنجره جلویم بستم. اولین چیزی که جلوی چشمم آمد یک اسب زرد بود که میدوید. پس من اسب بودم و باید میدویدم و آنقدر میرفتم تا راه را گم کنم تا هیچ راهی برای برگشتن پیش تو در کار نباشد.
بزرگترین مشکل دنیا چی میتونه باشه جز اینکه کاری که با کلی خدایا خواهش میکنم به من بدنش رو به دست آوردی با حماقت محض و چارتا اشتباه سهوی از دست بدی؟ پوووووف.