وقتی هیژده سالم بود دفترهای خاطرات، دلنوشته و شعرهام را سوزاندم. همه اون چیزهایی که فکر میکردم من را به گذشته ربط میدهند، آزارم میدهند و باعث و بانی این گرفتاریها و دردها و غمهایند را انداختم توی منقل، کمی آتش زنه و بعد نشستم سوختنشان را تماشا کردم. با اینکه خواهر عزیزم، این دردانه در همه حال آویزان به من که اگر خواهر من نمیشد به احتمال قریب به یقین زاییدنش قسمت من بود با دلقک بازیهایش نگذاشت دود شدن و پودر شدن و خاکستر شدنشان را با تمرکز و با همه وجود حس کنم.
سوزاندمشان چون فکر میکردم بعدش لابد یک راه جدید باز میشود. گذشته دست از سرم برمیدارد و سبزها گل خرزهره میدهند و آفتاب از کون من طلوع خواهد کرد. اما تاثیری که نداشت هیچ حتی گاهی دلتنگشان میشوم. دلتنگ شر و ورهایم و فکر میکنم سن که رسید به ۵۰ فشار میاد به چندجا و بیشتر دلم میخواهد داشته باشمشان و بفهمم دنیا دست کی بوده و من کی بودم و از کجا به اینجا رسیدم.
حالا هم دلم تنگ شده و هم چون از هفته پیش خیلی نیمه پر لیوان را بچسب شدهام میگویم عوضش تونستی از چیزی که دوست داری دل بکنی تا حالت بهتر شود. چون امید به تغییر داشتی. حالا درست است خیلی اشتباه زدی و جای اینکه بروی ظرفها را بشویی لیوانها را شکستی که کارت کمتر بشه و بعدش که تشنت شد مثل خر در گل ماندی، اما فهمیدی با رها کردن نمیمیری. بله دوستان عزیزم آدمیزاد نه با رها کردن و نه با از دست دادن نمیمیرد. نه تا آن زمان که یک نفر را ته وجودش دارد. هر چند که انگار با دست جلوی دهان آن یک نفر را گرفته باشند. همین که با آن صدای ضعیف و خفه بگوید امید. میدانی حالا حالاها نخواهی مرد.
واقعا درسته