ما یک علاقه خاصی داریم به اینکه همه چیز را تغییر بدهیم و یک جور دیگر ازش استفاده کنیم. یعنی یکجوری استفاده کنیم که هیچکس دیگر تاحالا استفاده نکرده، یک فلسفه هم می بندیم تنگش تا دهان طرف را بسته باشیم. البته من هم نمی دانستم همچین استعدادی در وجودم نهفته است تا اینکه سر از کتابخانه در آوردم. و کاملا ملتفت شدم کتابخانه نه تنها جای درس و مطالعه نیست، بلکه ممکن است به خاطر این لاابالی گری تحقیر هم شوی چون تا سرم را از روی کتابم بالا آوردم، دیدم دختری دستش را زده زیر چانه اش و تکیه داده به پشت میز من، بعد هم چشم هایش را ریز کرد و گفت" داری چه غلطی می کنی؟" و رفت چند میز آن طرف تر و با صدای بلندی در حالیکه من را نشان می داد گفت" این داره درس می خونه! باورتون می شه؟" یکی که نود درجه نشسته بود کاملا چرخید، سه چهار نفر از پشت ستون سرشان را آوردند بیرون، آن ها که راه می رفتند ایستادند، لیوان یکی از بچه ها از دستش افتاد، پنجره ها ترک خوردند، عقبی ها هم از پشت میز بلند شدند تا این را بهتر ببینند و خلاصه همه یکجوری نگاهم کردند که خودم هم باورم نمی شد داشتم درس می خواندم.
بله که کتابخانه جای درس خواندن نیست، بلکه میزهایش میز غذاخوریست، صندلی هایش رخت خواب گرم و نرمی برای پشت کنکوری هاییست که صبح ها از خانه با اردنگی بیرونشان می کنند، دستشویی ها سالن آرایش است و آژیرقرمز ریخت به خدا ریخت برای شما کاری نمی کند بلکه باید مقداری از ماده ریخته شده را نشانشان بدهید تا شاید بکشند کنار، سوراخ سمبه های اطراف پناهگاهی برای فرار از مدرسه ای هاست و در پارک اطراف می شود بیرون دادن دود حلقه ای را به صورت تضمینی یاد گرفت، حتی می شود همسر مورد نظر را هم پیدا کرد- ما خودمان یکی داشتیم چندماه خبری ازش نبود تا اینکه متوجه شدیم دارد تحقیق می کند که پلاستیک های آشپزخانه اش را نارنجی بخرد یا صورتی- که البته من همچنان می خواستم درس بخوانم برای همین هم به بغل دستی هایم که کله هاشان توی هم بود و بلند بلند حرف میزدند گفتم" می شه یکم آروم تر حرف بزنید؟" که یکیشان برگشت گفت" خب اگه خیلی دلت می خواد درس بخونی برو توی راهرو بشین" و آن یکی آب پاکی را ریخت روی دستم که" عیییززززم اگه این جا جای درس خوندن بود، کتاب خوانه نوشته می شد نه کتاب خانه" و کاملا قانعم کرد!.