بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

روانکاو جدیدم می‌گوید: «از وسوسه انتخاب‌هایی که برات آشنا هستند اما دیگه به دردت نمی‌خورن دوری کن.» 

هر بار که تلفن را برمی‌دارم تا بهت بگویم: «دلم برایت تنگ شده و کاش حداقل یکبار بهم می‌گفتی می‌خواهی بازهم مرا ببینی» بهش فکر می‌کنم. هر دفعه که سیگار می‌کشم و یاد گرمای لب‌های تو و عطر سیگار روی پوست خنکت می‌افتم و دلم می‌خواهد پیش تو باشم، بهش فکر می‌کنم. هر بار که می‌خواهم یکبار بهت فرصت بدهم که حداقل مثل سابق رفیقم بمانی، به این جمله فکر می‌کنم. هر بار که سر خرم را کج می‌کنم تا به جاهایی که تو می‌روی سر بزنم، بهش فکر می‌کنم. هر بار که خاطراتمان از جلوی چشم‌هام رد می‌شود، هر بار که یاد انگشانت روی بینی و موهام، هر بار که یاد صدایت بیافتم، هر دفعه که تصمیم بگیرم تو را در خیالاتم بغل کنم و ببوسمت، بهش فکر می‌کنم. می‌دانی؟ اصلاً می‌خواهم این جمله را روی دستم تتو کنم که هیچوقت یادم نرود باید از وسوسه انتخاب‌های آشنایی که به درد سطل زباله هم نمی‌خورند، دوری کنم.

منوتو

۷ بهمن ۹۹ ، ۱۶:۵۷
نویسنده : کازی وه

تنها کسی که تمام این سال‌ها بهش فرصت دوباره دادم تو بودی. اوه ببخشید! فرصت چندباره... هفته‌ای هزار فرصت و ماهی صد هزار و سالی میلیون میلیون فرصت... هر لحظه که دلت ترسید، پات لغزید و اشتباه کردی بهت فرصت دادم. چون تو تنها کسی بودی که لیاقت این فرصت‌ها رو داشتی و حتی الان هم داری. هنوز هم تنها کسی که می‌تونه هر اشتباهی کنه و دوباره بتونم باهاش از اول بسازم تویی... کازیوه، اینم nاُمین فرصت زندگیت... بیا یه بار دیگه نه از اول، از همین جایی که هستیم، شروع نه، ادامه بدیم.

سوال از توی خواننده یا بازدیدکننده یا...

۳ بهمن ۹۹ ، ۱۴:۰۴
نویسنده : کازی وه

چرا هنوز به این وبلاگ سر می‌زنید؟

کسی می‌داند چرا دکتر میم شاکی است؟

۲۳ آذر ۹۹ ، ۲۱:۲۵
نویسنده : کازی وه

دکتر میم (نویسنده وبلاگ کشتی ناخدا) این پست را منتشر کرده و مشخصه که حسابی از دست مسئولین بیان به ستوه اومده. کسی می‌دونه جریان چیه؟

شماره هفتصد و یک

۲۳ آذر ۹۹ ، ۱۲:۴۳
نویسنده : کازی وه

با اینکه رابطه‌ام با عقربه‌ها بهتر است اما همچنان زمان مثل ماهی صُبور از دستم سر می‌خورد. 

پرونده‌سازی

۲۲ آذر ۹۹ ، ۲۱:۲۵
نویسنده : کازی وه

همیشه دوست داشته‌ام وقتی انجام کاری را انتخاب می‌کنم، آن را در حد اعلا و به کمال انجام دهم. برای همین وقتی خواندن کتابی را تمام می‌کنم می‌نشینم و تمام نقد‌هایی را که درباره‌ی آن نوشته شده است را می‌خوانم. مهم نیست نظر یک نویسنده دیگر باشد یا یک بلاگر و یا حتی یک کاربر ساده در گود‌ریدز. هرآنقدر که لازم باشد به خواندن درباره‌اش ادامه می‌دهم، زیر و بم زندگی نویسنده‌اش را در می‌آورم و برای خواندن کتاب‌های خوب دیگرش برنامه می‌ریزم، اگر دوستی آن کتاب را خوانده باشد با او راجع به آن حرف می‌زنم و وقتی تمام این‌کارها تمام شد می‌نشینم و راجع به آن می‌نویسم. گاهی درباره تکه‌ای که از آن خوشم آمده، گاهی درباره یک شخصیت از آن و گاهی هم درباره‌ی کلیت کتاب آنطور که معمول است.

تمام این‌ها باعث می‌شود کتاب خواندن (و به شکل دیگری تماشای فیلم و سریال یا شنیدن موسیقی) به جای یک دیدار نسبتا معمولی برایم تبدیل به یک ضیافت لذت‌بخش شود. اما هدف از همه این‌کارها چیزی بیشتر از یک لذت زودگذر است. این به تجربه برای من ثابت شده است که شکل عادی و سرگرمی‌گونه مطالعه و تماشا...و یا هر شکل دیگری از "تجربه" در بلندمدت، چیز زیادی در کف دست آدم نمی‌گذارد. فراموشی انسان آنقدر بزرگ است که ممکن است باعث شود بعد از گذشت چندسال حتی اسم شخصیت‌های رمان مورد علاقه ۷۰۰صفحه‌ایت را هم به یاد نیاوری، چه برسد به آن چیزهایی که مثلا یاد گرفته بودی!

قبول دارم که خیلی از آموخته‌ها، مخصوصا اگر آنها را در بستر یک قصه و روایت تجربه کنیم، خواه ناخواه در درون انسان نهادینه و ماندگار می‌شود (مثل کسب ویژگی پرسشگری با خواندن رمان‌های داستایفسکی یا اخلاقی زندگی کردن با خواندن عمیق آثار تولستوی) اما همیشه می‌توان عمیق‌تر تجربه کرد و بیشتر بدست آورد. معمولی خواندن یا معمولی تماشا کردن مثل آن است که گیاه بسیار کمیابی را پیدا کنی و برای گرفتن عصاره تنها کمی آن را بفشاری و بعد دورش بیاندازی. درحالیکه می‌توانستی تا آخرین قطره آن را به چنگ آوری!

آن گیاه بسیار کمیاب و ارزشمند برای ما زمان است. وقتی‌ست که صرف کاری می‌کنیم، در این عمر محدود. می‌توانیم سهل‌انگار باشیم و به آن تجربه به شکل یک گذرگاه بسیار ساده نگاه کنیم، یا آنجا خانه‌ای بسازیم تا هر زمان که خواستیم به آن برگردیم. من دومی را انتخاب کرده‌ام. هرچند در این روزها و سال‌های پیش‌رو کارهایی دارم که اولویت بسیاری بیشتری بر این شیرینی‌های مرفه‌گونه‌ مختص جوامع بی‌درد دارد، اما نمی‌خواهم آن فرصت‌های معدود و محدودی را هم که شبیه جایزه در این زندگی زمخت و بی‌روح نصیبم می‌شود از دست بدهم. می‌خواهم شبیه یک کارآگاه جدی و دقیق باشم که برای هر اتفاق مهمی یک پرونده باز می‌کند. به موقع سرصحنه حاضر می‌شود‌، با دیگران گفتگوهای موثر می‌کند، حرف می‌کشد، اگر لازم باشد به کتابخانه‌ها سر می‌زند، شواهد جمع می‌کند و پازل‌ها را کنار هم می‌چیند تا شاید یک روز بتواند معماها را حل کند. بهتر از حل کردن معماها اما، بودن در یک ماجراجویی‌ست که تمامی ندارد.

*از وبلاگ دچار باید بود..

** محمد امین یک کانال تلگرام راه ‌انداخته که در آن درباره فیلم‌هایی که دوست دارد می‌نویسد. پیشنهاد می‌کنم از دست ندهید: 

https://t.me/ParvandeFilmha/29

تغییر اسم سرخپوستی

۱ آذر ۹۹ ، ۲۳:۵۸
نویسنده : کازی وه

امروز اسم سرخپوستی‌ام رو از «پس کی می‌خوای آدم بشی» به «سر به سنگ‌خورده» تغییر دادم و راضی‌ام. لطفاً مراتب شادی خود را ابراز کنید.

دو نقطه شیهه

نیمه اول PMS

۳۰ آبان ۹۹ ، ۲۰:۴۷
نویسنده : کازی وه

انقدر زیبا شین رو تلفظ می‌کنه که می‌گم چرا اسم من شین نداره؟ چرا همه کلمات دنیا شین ندارن؟

هنوز نمی‌خوام باور کنم این اتفاقا افتاده

۱۳ آبان ۹۹ ، ۰۱:۴۲
نویسنده : کازی وه

و از اینجا به بعد آبان رو نمی‌کشم. 

به مو می‌رسه اما پاره نمیشه

۱۰ آبان ۹۹ ، ۰۰:۵۹
نویسنده : کازی وه

یه وقت‌هایی هم هست که از کارم با همه وجود متنفرم. چند وقته فکر می‌کنم شاید دلیل اینکه دیگه نمی‌تونم داستان بنویسم یا وبلاگ‌نویسی کنم اینه که شغلم نوشتنه و ازش پول درمیارم. اینکه مجبورم طبق خواسته‌ها و قالب ذهنی یک نفر دیگه بنویسم عصبیم می‌کنه. با این وجود همه تلاشم رو می‌کنم تا خلاق باشم، تا خودم باشم. اما یه وقت‌هایی نمیشه چون یک موضوع پیچیده و سخت بهت میدن که اصلا تخصص تو نیست و اپسیلونی در موردش اطلاعات نداری و ازت انتظار دارن با یک چُسه دستمزد یک مقاله تخصصی و ناب در کوتاه‌ترین زمان ممکن براشون تولید کنی! یکی از دلایلی که به زعم من تولیدکننده محتوا، تعداد کثیری از سایت‌های ایرانی منبع قابل اعتمادی نیستند، همین کار غیرتخصصی و هردم‌بیل و کم‌ارزشه. کم‌ارزش به‌معنای یه چیزی بنویس بره چون بیشتر از فلان‌قدر بهت پول نمی‌دیم. این فلان‌قدر احتمالا براتون ناملموسه و باید مثال عددی زده بشه اما انقدر نرخ توی تولید محتوا متفاوته که آدم شاخ درمیاره و منم صرفا می‌خوام غر بزنم نه اینکه طرح مسئله کنم. طرح مسئله باشه برای یک روز دیگه. امروز روز جهانی بذارید من یه نمه غرغر کنمه!

خلاصه که دیگه حوصله این کار رو ندارم. یه وقت‌هایی مثل الان هم ازش متنفرم. کارم اونجور که دلم می‌خواد خودم و دیگران رو تحت‌تاثیر قرار نمیده. اینکه سه ساله دورکارم و اصلا تا حالا همکارهام رو ندیدم هم مزید بر علته. آدم دلش می‌خواد که یک میز کار داشته باشه با آدمایی که توی صنف خودشن رودرو همکلام بشه و ازشون یاد بگیره. تنهایی و دوری از همه سرعت رشد رو کند می‌کنه. مخصوصا وقتی خیلی جوونی و هنوز جا برای دوست‌بازی داری. قربون صدقه و گل‌ و استیکرهای پلاستیکی فضای مجازی احساساتت رو ارضا نمی‌کنه. من هیچ وقت به تولید محتوا توی ایران به عنوان یک شغل آینده‌دار برای خودم نگاه نکردم. اگرچه فکر می‌کنم تولید محتوا آینده همه کسب‌وکارهاست. اما شرایش برای من و اینجایی که هستم عذاب‌آوره. صرفا به عنوان منبع درآمد برای رسیدن به خواسته‌هام می‌تونم بهش نگاه کنم و اینه که من رو کفری می‌کنه. اینکه به‌خاطر نیازت به پول باید کاری رو بکنی که برات عذاب الهیه. برای همین هم باید تغییرش می‌دادم. چند هفته است کارآموزی رو توی یک شرکت به‌عنوان مهندس الکترونیک شروع کردم. کار دقیقا همون چیزیه که دوست دارم: حل مسئله و طراحی چیزی که نتیجه‌ش رو خیلی زود می‌تونم با چشم ببینم. و از اون مهم‌تر تعامل با آدم‌هایی شبیه به خودم یا بهتر بگم سروکله زدن باهاشون و تمرین کارگروهی، معاشرت در فضای کار و...

فکر می‌کنم همه چیز تغییر می‌کنه کم‌کم اما برای رسیدن به نقطه تغییر باید ادامه داد. برای همین علی‌رغم نفرتی که به تولید محتوا برای شرکت‌ها و سایت‌ها دارم باید برم سروقت مقاله‌م!