یک ریز حرف میزد. سردرد داشتم. نه از حرفهاش که از سرما و بادی که به پیشانیام خورده بود. اما او هم زیادی حرف میزد. یک جاهایی نمیتوانستم همپای کلماتش گوش بدهم. من آدم خوش صحبتی نیستم. آدم شنیدن بیوقفه هم نیستم. نیازمند سکوتم و نگاه کردن. کلمات را به گفته تبدیل کردن بیشتر وقتها تقلای بیخودی است. احساس بلاهتی که بهم دست میدهد من را ناامید میکند. چون نمیتوانم با همه وجود خودم را ابراز کنم. هر چقدر هم که بگویم انگار بیفایده است. خلاصه بهش گفتم "من خوش صحبت نیستم." گفت "منم نیستم." اینجا یک لبخند شیرینی هم زد. لبخند شیرین میدانی یعنی چه خواننده؟ یعنی وقتی لبهات را ور میچینی، لبهات نیستند که به چشم میآیند که برق نگاهت در نظر اول آدم را جذب میکند. گفتم "هستی! این همه حرف زدی الان." باور کن قصدم ریدن نبود خواننده! الحق که خوب حرف میزد. گفت "نمیدونم. عجیبه! من هیچوقت انقدر حرف نمیزنم. نمیدونم از تو چه سیگنالی بهم رسید که انقدر احساس راحتی کردم باهات." نفس عمیق کشید. من دوباره خفه خون گرفتم. نوبت توئه کازیوه. مادر اژدها یک چیزی بگو! ناسلامتی قرار اول است. بعد از ۵ دقیقه بال بال زدن جانم بالا آمد و گفتم "چرا همون اول که بهت گفتم بریم بیرون دیگه خبری ازت نشد؟ فکر کردم نمیخوای من رو ببینی!" شکلات داغش را سر کشید. تا ته هم سر کشید. لبهاش شکلاتی شده بود. شکلات از تاریکی حیاط گالری هم تیرهتر بود. گفت "چرا میخواستم." گفتم "قرار بود بعد از امتحانت بهم خبر بدی اما ندادی پس نمیخواستی!" خندید. احتمال میدادم وقتی از یک غریبه بعد از ۴ - ۵ تا مسیج کوتاه درخواست بیرون رفتن میکنی ممکن است بگوید نه. این رفتار در بین آدمهای بزرگسال خیلی نرمال نیست. گفت "ولی اومدم. چون دفعه دوم خیلی بانمک گفتی. گفتی میخوای با من دوست بشی؟ پیش خودم گفتم چه بامزه. آخه کی میاد میگه بیا با من دوست شو. خوشم اومد از همین حرفت. برای همینم اومدم. ولی اولش... من یکم محافظه کارم." لبخند زد. لبخند کج و شیرین. بعد یک ریز حرف زد. حرف که نه، فک زد!
من هیچوقت توی دانشگاه با کسی گرم نگرفتم. مورد توجه و علاقه دیگران هم نبودم. خودم هم دوست نداشتم که باشم. چون به نظرم به هیچ کدام از بچههای همکلاسی و غیر همکلاسی نمیخوردم. حتی دلم نمیخواست کسی را داشته باشم که توی بوفه باهاش ساندویچ بخورم و به این بهانه با هم حرف بزنیم. اگر هم اتاقیهایم وقت استخر و شنا آمدن نداشتن خودم میرفتم. تنهایی در خیابان قدم میزدم. تنهایی بستنی میخوردم. تنهایی خرید میکردم. تنهایی سر تمام کلاسها مینشستم. حتی پسرها که جمله غلطی است! مخصوصا پسرها هیچ گونه توجهی به من نمیکردند. باهام حرف هم نمیزدند. من بچههای دانشگاه آزاد واحد گوزان قرهمان را به دسته آدمهای سطحی و ظاهربین و تک بعدی محدود نمیکنم. بلکه فکر میکنم باید بپذیرم که هر محیطی یک طبقه اجتماعی غالب دارد. باید یاد بگیری وقتی هم طیفشان نیستی و باید آن جا بمانی بپذیریشان و بفهمیشان نه اینکه همرنگشان شوی یا تحقیر و طردشان کنی. راستش را بخواهی خواننده اولها خیلی مسخرهشان میکردم و جلوی هر کس و ناکسی آبرویشان را میبردم. از ادا اصولهایشان میگفتم و اینکه خیلی چیزها را بلد نیستند و اصلا نمیدانند وجود دارد. تنبلی و ناامیدیشان برای آینده خشمگینم میکرد. و همهاش فکر میکردم اینها که آنچنان درسی هم نمیخوانند پس چرا از صبح تا شب دور خودشان میگردند؟ اما حالا وقتی کسی ازم میپرسد چرا با دوستهای دانشگاهت بیرون نمیروی؟ چرا آنها را به مهمانی دعوت نمیکنی؟ فقط میگویم چون هنوز دوستی که هم تیپم باشد را پیدا نکردهام. آٔدم هم مسیر را نمیشود از بین کسانی که فقط بواسطه رتبه با هم یک جا هستید انتخاب کرد. آخی! کازیوه تنها و بی دوست!
***
به جز وقتهایی که افسردگی به روانم چنگ میاندازد و زیر پتو برای خفه کردن مغزم دعا میکنم هیچوقت نشده که خودم را محدود کنم. هیچوقت نشده که فکر کنم سن و سالی ازم گذشته یا خواهد گذشت و چطوری همراه و همزبان پیدا کنم. تا از کسی خوشم آمده و فکر کردم دوستهای خوبی میشویم یا نیاز دارم که با این آدم یک رابطه بسازم رفتهام جلو. خیلی وقتها هم سخت است. مثلا شاهین را توی اینستاگرام یکی از دوستهایش پیدا کردم. بعد کلمات خودش را در صفحهاش خواندم و عکسهاش را دیدم و فکر کردم دلم میخواهد با این آدم رفیق شوم. جایی خوانده بودم که وبلاگ دارد. حتی اسم وبلاگش و سرویس بلاگش را هم نمیدانستم. توی گوگل دنبالش کردم و به سختی یافتمش! بعد بهش مسیج دادم و مسیج دادم و مسیج دادم و بالاخره او هم فهمید من را میتواند به عنوان یک دوست قبول کند و یک مسیجی داد. ماجراهایی را از سر گذرانیدم و الان یک دوستی ۲ ساله معرکه ساختیم. هر وقت هم قرار بودم همدیگر را ببینیم خوردیم به دیوار! چون نشد.
مهشید، حمید، فریبا، فرزانه، سمیرا، پویا، غزل نازنیم و عالمه را هم همین طور پیدا کردم. پیدا کردم چون دوست پیدا کردنی است. باید دنبالش بگردی. نمیتوانی روی مبل خانهتان بنشینی و با خودت خیال کنی کاش جای دختر عمه پدرت که فقط از سریالها و خریدهای عصرش و اینکه چقدر چاق و لاغر شدی حرف میزند دوستی داشتی که سینما رفتن را دوست داشت و عاشق قدم زدن در پارک بود یا اهل بازی فکری و امتحان کردن غذاهای تازه بود. دوست را نمیتوانی آرزو کنی. باید دنبالش بگردی و دنبالش بیفتی و چهار دستی بهش یچسبی. در رابطه باید شروع کننده باشی. من تعداد زیادی از دوستهایی که گفتم را هنوز از نزدیک ندیدم اما خیلی حرفها دارم که باهاشان بزنم. این باعث میشود غصه دوریشان را نخورم. البته این روزها به این فکر میکنم لازم نیست که همه آدمهایی که میشناسم رفیق جینگم باشند یا اصلا من را بشناسند. و از آن جایی که سفت و سخت معتقدم هر بشری که چیزی بهم یاد بدهد دوست من است خیلی ها را رفیق میدانم در حالیکه از وجود من اصلا اطلاع ندارند. خلاصه سخت نمیگیرم و در این یک مورد از خودم حسابی راضیم! اگر از من بپرسید برای جوانهای خام و تازه کاری مثل ما چه توصیهای داری؟ میگویم حرف مشترک پیدا کنید و شروع کننده باشید. بیخیال نشوید، دلسرد نشوید و در آخر غصه نخورید. اگر این مدلی نتوانید دوست پیدا کنید هزار مدل دیگر هم هست. فقط مدل مخصوص خودتان را پیدا کنید. تامام!
راستی شما چطوری دوستی میسازید؟ مدل خاصی دارید؟ روشی؟ جادو و جنبل و ورد و آب دعایی؟ بگویید ما هم بدانیم.
به غیر از آن سه، چهار نفر همیشگی هیچکس برایم نمانده که دور و نزدیکِ من باشد. همه آن هایی که می شناسم یا دورند یا خیلی دورند یا آنقدر دورند که دیده نمیشوند. همه رابطه ها را خودم بریدم. رابطه های بی خودیِ به دردنخورِ سالی یکبار عیدت مبارک با نوشته های کپی پیست مملو از گل و بلبل که شاید هیچکدام را تا ته هم نخواندم. فقط عین احمق ها، عین بقیه، تکرار میکنم عین بقیه مردم که وقتی برایشان از این پیام ها میفرستند یکی دیگر از یک جای دیگر کپی می کنند و میفرستند من این کار را نکردم. فقط نوشتم سال نوی شماهم مبارک. شادباشی. همین! چندسال این کار را تکرار کردم. چندسال بعد خسته شده بودم از این کار. چندسال بعد از خودم پرسیدم که چی؟ که چی که به آدم های دور و خیلی دور و خیلی خیلی دورِ سالی یکبار وقت عید، بگویی سال نو مبارک. یک روز نشستم شماره تلفن ها را یکی یکی الک کردم و رابطه ها را بریدم. انگار که گاز را روشن کنی بعد کیسه های شنی را رها کنی و بالن برود هوا. سبک شدم، سبکِ سبک. حالا دارم با خودم فکر میکنم غیر از آن سه، چهار نفر همیشگی هیچکس نمانده که دور و نزدیک من باشد. در واقع آدم ها را بعد از آن انقطاع روابط فقط به دو دسته آن هایی که از ریخت من خوششان نمیآید و ترجیحشان فقط سلام و خداحافظیست و آن ها که میخواهند مرزها را درهم بکوبند و از دیوار حریم شخصی ام بالا بروند و تا سرشان را توی شورت آدم نکنند احساس صمیمیت نمی کنند، تقسیم کرده ام که دسته بندی ابلهانه و بی رحمانه ایست. اما حالا احساس میکنم نیاز به دوست دارم. نیاز به ساختن یک رابطه، دو رابطه، چند رابطه. نیاز به کسی که حرف بزند. که حرف بزنم. که گوش بدهیم به هم. رویا ببافیم. سفر برویم. بحث کنیم. بخندیم و توی سرو کول هم بزنیم. فحش بدهیم. از هم یادبگیریم. بهم کمک کنیم. احساس میکنم این همه تنهایی در عین اینکه از من آدم محکمی ساخته ترسویم میکند، مردم گریز. بعد وقتی بعد از مدت ها به کسی میرسم و باهم حرف میزنیم دلم میخواهد خودم را بکشم که برای کسی درددل کرده ام و خودم را ریخته ام روی دایره و فکر میکنم اینطور استحکامم فرو می ریزد و مجبورم به آدم های دیگر تکیه کنم. تنهایی در عین اینکه به من فرصت فکر کردن به خودم را داده من را بیش از حد فرو کرده توی خودم و همه اش فکر میکنم باید اینکار را برای بهتر شدن کنم و اینجا این را کم دارم و آن جا این را و این به این و اون به اون نمی آید و این ها هیچکدام با بودن کسی و دوست داشتن کسی در تضاد نیست. این روزها مدام از خودم می پرسم به غیر از همه آن چیزهایی که دلت برای به دست آوردنشان تالاپ تلوپ میکند چه چیزی را برای امسال میخواهی؟ بعد دلم جای من هوار میکشد که دوست، دوست. دنبالدوستی بگرد. دوستی بساز. البته یک دوستی دور و نزدیک. حواست که هست؟