انگار آن قلمه هایی که کاشتهام نگرفته. دو تا از برگها زرد شدهاند. غصه ام شده. خیال بافته بودم که قد میکشند و میگذارمشان کنار آن یکی گلدان جلوی دیوار ارغوانی. نگرفته. حالا که نگرفته. شاید بگیرد شاید هم باید بنشینم و پژمرده شدنش را تماشا کنم. همین را میخواستم برایت بگویم. که زندگی همین است. نمیشود حساب کرد که کی چه اتفاقی میافتد. برنامه ریزیهای ما همه در یک لایهی سطحی است که در عمقش گردابی ناآرام در جریان است. ته تهش نمیدانیم اصلا میتوانیم این روزی را که شروع کرده ایم تمام کنیم یا نه. همینقدر ناتوان و همینقدر هم توانا هستیم. مهم نیست.
خواستم برایت بگویم وقتی قصد میکنی بروی جنگ تا چیزی را به دست بیاوری، بیشتر وقتها نمیتوانی. نمیشود. برای اینکه قرار نبوده ما با جنگ چیزی را به دست بیاوریم. همه چیزهایی که با جنگهای خونین به دست میآوریم بعدها باید در جنگهای سختتر و خونین تری پس بدهیم. برای اینکه به گردابمان اطمینان نکرده ایم و فکر کرده ایم ما در آن لایه ی سطحی نازک میدانیم که کی هستیم و کجا میرویم. نمیدانیم اما.
بزرگ شدن همینش خوب است. همین ملو شدن تدریجی. همین که بدانی دنیا دارد راه خودش را میرود. تمام مسیرهای انحرافی که سالهای سال ما را با خودشان برده اند اگر خوب رهایشان کنی، سر جایشان برمی گردند. ته همه ی زمستانها بهار میشود. تازه اگر اصولا زمستانی در کار باشد. این همه زور زدنهای بیهوده میرساندت به نقطه ای که ببینی یک دانایی برتر بوده که میخواسته تو همانی باشی که باید. تو در این دنیا هستی چون باید باشی. که اگر نباشی نقطه ای خالی است که جای تو است. جایی که شبیه جای هیچ کس دیگری نیست.
بعد یک روز میبینی آرامش درست همان وقتی آمده که اینقدرها هم دنبالش نگشته ای. امنیت، گوشه ی گلدانهایی است که از جمعه بازار خریده ای و اصلا هم نیتش را نداشته ای در آنها چیزی بکاری. فقط اگر برسی به آن نقطه ی خوب که یاد بگیری رها کردن سرآغاز به دست آوردن همه چیز است. همه چیز... آن کسی که دنبال امنیت و آرامش له له زنان میدوید جنگهای بزرگتری به دست آورده و آن کسی که داشت برای دل خودش برای پرنده ها دانه میریخت حالا یک هره دارد که حتی وقتی دانه هم نریزد پر از پرنده است.
با این همه ته ته اش ممکن است قلمه ات نگیرد عزیزم. آن وقت همانطور که مینشینی و زرد شدنش را نگاه میکنی برای چند دقیقه فکر کن که زندگی همینش قشنگ است که نمیدانیم این روزی را که شروع کرده ایم اصلا میتوانیم تمام کنیم یا نه. همینش زیباست که فردایی در کار نیست و هر گز نبوده است.
از وبلاگ روزنگار خانم شین
پی نوشت: یک چند روزی باید بروم یک جای دور. دور، دورتر از دسترس. این جا را به شما و شما را به خدا می سپارم. فعلا.