بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۴۹ مطلب با موضوع «از دیگرون» ثبت شده است.

نرو. بمان!

۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۹
نویسنده : کازی وه

تنهایی

در اتاق تاریک

با صدای بلند

گوش بدهید

نه! بهتر است که دل بدهید...

عشق روی پیاده رو

۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۱۴
نویسنده : کازی وه

یک روز فروغ پرسید: کی ازدواج می‌کنیم؟ گفتم: اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو باید به قبض‌های آب و برق و تلفن و قسط‌های عقب افتاده‌ی بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و اجاره‌نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمه نان از کله سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیب‌های خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم و تو به جای عشق باید دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباس‌شویی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی. هر دومان یخ می‌زنیم...

عشق روی پیاده رو/ مصطفی مستور/ نشرچشمه

خدارا شکر که سلبریتی نیستم!

۲۴ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۳۷
نویسنده : کازی وه

برایش گفتم یکی از بزرگترین شادی هایم این است که سلبریتی نیستم,مشهور نیستم,زیر ذره بین نیستم.گفتم اینکه آخر هفته ها تا بازار دست فروش ها شلنگ می اندازم دلیل خوبی نیست برای بیزاری از شهرت؟اینکه حق دارم وقتی وسط گرمای پنجاه درجه نفسم بریده شد بپرم توی کوچکترین بستنی فروشی سر راهم و تا آخر نوشیدنی ساده ام را هورت بکشم,دلیل کمی ست برای دوری از شهرت؟اینکه میتوانم گاهی وسط خیابان عصبانی باشم؟گرفته یا اخمو باشم و به کسی هم ربطی ندارد و کسی قضاوتم نمیکند و پس فردا پشت سرم هوو نمیکند که فلانی مغرور است,شادی کمیست؟

شادی کمیست اینکه حق دارم خودم باشم؟اینکه دماغ هیچ خبرنگاری وسط زندگی ام را بو نمیکشد؟اینکه حق دارم اگر زندگی ام به مشکل خورد با خیال راحت طلاق بگیرم یا دوباره ازدواج کنم و کسی فحشم ندهد؟ دلیل برای بیزاری از شهرت بالاتر از اینکه گاهی اگر پولش را داشتم حق دارم با خیال راحت مسافرت خارج از کشور بروم و فحش نخورم که شما همه پول مفت میخورید؟شما به فکر ما فقرا نیستید؟اینکه هیچکس من را دلیل بی پولی اش نمیداند چیز خوبی نیست؟

گفتم این کافی نیست که اضافه یا کم شدن وزنم فقط به خودم مربوط است؟اینکه اگر دلم خواست سیگار میکشم و هیچ آدم سیگاری پیدا نمیشود که زیر پستم بنویسد" آشغال معتاد تو مملک رو به گند کشیدی؟" اینکه اگر دوست داشتم اجازه میدهم موهام از زیر شال دیده شوند و هیچ بی حجابی پیدا نمیشود که فحشم دهد در حالی که سکسی ترین عکس پروفایل را دارد؟

گفتم حس خوبیست که یک گوشه ی دنیا با آرامش زندگی میکنم و یکسری آدم بی تربیت و حقیقتا دور افتاده از فرهنگ,فضای مجازی را علیه م به گند نمیکشند و هی نباید علی رغم میل باطنی ام برایشان پست بگذارم که من عاشق شما هستم! و باز هم فحش تحمل کنم.

از وبلاگ گلسا راد

# بعضی نوشته ها آنقدر خوبند و آنقدر خوب با بخشی از فکر تو همپوشانی دارند که دلت نمی خواهد بگذاریشان در پیوندهای روزانه. دوست داری یکجایی جلوی چشمت باشند. مثلا اینجا!

.

۲۰ فروردين ۹۵ ، ۲۳:۱۷
نویسنده : کازی وه

تاول پاهایت خوب شده اند؟ زن ات که زبانش بند آمده بود حالا می تواند حرف بزند؟ بچه هایت دیگر گرسنه نیستند؟ راستی یک خبر خوش برایتان دارم. دیگر لازم نیست پیاده برگردی خانه. با یک کشتی خیلی قشنگ برمی گردی به سرزمین ویران شده ات.

از وبلاگ قناری معدن

اشتباه بار اول اشتباست، بار دوم حماقت است، بار سوم...

۱۱ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۰۵
نویسنده : کازی وه

فصل اول 

در خیابان قدم می زدم، چاهی در مسیر من قرار گرفت، درون چاه سقوط کردم. در چاه گم شدم. خسته و نومید. می دانستم که سقوط، به خاطر اشتباه من نبود. مدتها طول کشید تا راهی به بیرون یافتم.

فصل دوم 

در خیابان قدم می زدم، چاهی در مسیر من قرار گرفت، سعی کردم وانمود کنم چاه را نمی بینم. دوباره در چاه افتادم! باور نمیکردم دوباره گرفتار همان چاه شوم و سقوط کنم. سقوطی که به خاطر اشتباه من نبود. مدتها طول کشید تا راهی به بیرون یافتم.

فصل سوم 

در خیابان قدم می زدم، چاهی در مسیر من قرار گرفت، چاه را دیدم. اما عادت کرده بودم که درون چاه بیفتم. دوباره در چاه افتادم. میدانستم که سقوط در چاه، اشتباه من است. به سرعت بیرون آمدم.

فصل چهارم 

در خیابان قدم می زدم، چاهی در مسیر من قرار گرفت. از کنار آن گذشتم.

فصل پنجم

در خیابان دیگری قدم زدم…

پی نوشت: شعرِ زندگینامه من در پنج فصل اثر پورتیا نلسون را از اینجا کش رفتم.

اگر الان اینجا بود می‌بوسیدمش

۲۴ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۵۷
نویسنده : کازی وه

کسی که یکروز بهم گفته بود: «خیلی وقت ها حرف درست را می‌زنی اما درست حرفت را نمی‌زنی.»

برای همیشه بدونم...

۲۱ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۰۳
نویسنده : کازی وه

.the only place where "success" comes before "work" is in the dictionary

mr.shabanali

کی بود که می گفت؟

۱۸ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۲۷
نویسنده : کازی وه

هر اشتباهی بار اول اشتباست، بار دوم حماقت است!

شب دوم

۳ بهمن ۹۴ ، ۲۱:۲۹

در این که خوب است این را بخوانید

شک نکنید:

نامه به رها

رها کردن آغاز به دست آوردن همه چیز است

۲۸ دی ۹۴ ، ۱۹:۰۸
نویسنده : کازی وه

انگار آن قلمه هایی که کاشته‌ام نگرفته. دو تا از برگها زرد شده‌اند. غصه ام شده. خیال بافته بودم که قد می‌کشند و می‌گذارمشان کنار آن یکی گلدان جلوی دیوار ارغوانی. نگرفته. حالا که نگرفته. شاید بگیرد شاید هم باید بنشینم و پژمرده شدنش را تماشا کنم. همین را می‌خواستم برایت بگویم. که زندگی همین است. نمی‌شود حساب کرد که کی چه اتفاقی می‌افتد. برنامه ریزیهای ما همه در یک لایه‌ی سطحی است که در عمقش گردابی ناآرام در جریان است. ته تهش نمی‌دانیم اصلا می‌توانیم این روزی را که شروع کرده ایم تمام کنیم یا نه. همینقدر ناتوان و همینقدر هم توانا هستیم. مهم نیست.

خواستم برایت بگویم وقتی قصد می‌کنی بروی جنگ تا چیزی را به دست بیاوری، بیشتر وقتها نمی‌توانی. نمی‌شود. برای اینکه قرار نبوده ما با جنگ چیزی را به دست بیاوریم. همه چیزهایی که با جنگهای خونین به دست می‌آوریم بعدها باید در جنگهای سختتر و خونین تری پس بدهیم. برای اینکه به گردابمان اطمینان نکرده ایم و فکر کرده ایم ما در آن لایه ی سطحی نازک می‌دانیم که کی هستیم و کجا می‌رویم. نمی‌دانیم اما.

بزرگ شدن همینش خوب است. همین ملو شدن تدریجی. همین که بدانی دنیا دارد راه خودش را می‌رود. تمام مسیرهای انحرافی که سالهای سال ما را با خودشان برده اند اگر خوب رهایشان کنی، سر جایشان برمی گردند. ته همه ی زمستانها بهار می‌شود. تازه اگر اصولا زمستانی در کار باشد. این همه زور زدنهای بیهوده می‌رساندت به نقطه ای که ببینی یک دانایی برتر بوده که می‌خواسته تو همانی باشی که باید. تو در این دنیا هستی چون باید باشی. که اگر نباشی نقطه ای خالی است که جای تو است. جایی که شبیه جای هیچ کس دیگری نیست.

بعد یک روز می‌بینی آرامش درست همان وقتی آمده که اینقدرها هم دنبالش نگشته ای. امنیت، گوشه ی گلدانهایی است که از جمعه بازار خریده ای و اصلا هم نیتش را نداشته ای در آنها چیزی بکاری. فقط اگر برسی به آن نقطه ی خوب که یاد بگیری رها کردن سرآغاز به دست آوردن همه چیز است. همه چیز... آن کسی که دنبال امنیت و آرامش له له زنان می‌دوید جنگهای بزرگتری به دست آورده و آن کسی که داشت برای دل خودش برای پرنده ها دانه می‌ریخت حالا یک هره دارد که حتی وقتی دانه هم نریزد پر از پرنده است.

با این همه ته ته اش ممکن است قلمه ات نگیرد عزیزم. آن وقت همانطور که می‌نشینی و زرد شدنش را نگاه می‌کنی برای چند دقیقه فکر کن که زندگی همینش قشنگ است که نمی‌دانیم این روزی را که شروع کرده ایم اصلا می‌توانیم تمام کنیم یا نه. همینش زیباست که فردایی در کار نیست و هر گز نبوده است.

از وبلاگ روزنگار خانم شین

پی نوشت: یک چند روزی باید بروم یک جای دور. دور، دورتر از  دسترس. این جا را به شما و شما را به خدا می سپارم. فعلا.