بعضیوقتها خاطراتم شفاف نیستند. لحظهای همه چیز شفاف میشود و لحظهای بعد انگار کسی بخشی از آن را پاک میکند.
زیر نور ماهِ شیشهای / ژاکلین وودسون
حدودا یکسال و خوردهای است که در اثر هیچی بخشی از حافظهام را از دست دادم. اینطور که به نظر میرسد ۱/۴ حافظه بلند مدت و تقریبا نیمی از حافظه کوتاه مدتم را. و یک لحظههایی در این خوردههای بعد از یکسال در خانه و کوچه و خیابان و فروشگاه و دانشگاه و پلعابرپیاده و ماشین و جاده و ترمینال و حتی موقع حرف زدن با دیگران، حسکردهام نه روبرویم و نه پشت سرم هیچچیز ندارم؛ نمیفهمم و درکنمیکنم و به خاطرنمیآورم و قرارنیست بهخاطر بسپرم.
مثل شبهایی که وسط بولوار چمران عینکم را در میآورم تا آدمها و ساختمانها و ماشینها و نورهای رنگارنگ تبدیل به لکههایی شوند که ماهیتشان معلوم نیست.