بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۲۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است.

نرو. بمان!

۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۴۹
نویسنده : کازی وه

تنهایی

در اتاق تاریک

با صدای بلند

گوش بدهید

نه! بهتر است که دل بدهید...

عشق روی پیاده رو

۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۱۴
نویسنده : کازی وه

یک روز فروغ پرسید: کی ازدواج می‌کنیم؟ گفتم: اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو باید به قبض‌های آب و برق و تلفن و قسط‌های عقب افتاده‌ی بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و اجاره‌نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمه نان از کله سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیب‌های خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم و تو به جای عشق باید دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباس‌شویی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی. هر دومان یخ می‌زنیم...

عشق روی پیاده رو/ مصطفی مستور/ نشرچشمه

چشم، چشم، یه عینک!

۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۲:۱۵
نویسنده : کازی وه

سوم دبیرستان بودم. امتحان زمین شناسی سر چندتا سوال سخت گیرم انداخته بود. سرم را بلند کردم که از روی باقری که سه سال، تمام امتحان ها را جلویم می‌نشست فرق پیروکسن با کوارتز یا یک همچین چیزهایی را بنویسم که در یک لحظه مات دنیا شدم. تا میز روبه‌رویی تار بود و نوشته های باقری لکه های سیاهی که چشم هایم را شستند.

بعضی وقت ها با خودم فکر می‌کنم چطور طی چهار، پنج سال بینایی ام را از دست دادم و متوجه اتفاق افتادنش نبودم؟ چطور؟

چلاندنی بزرگسال!

۲۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۴۱
نویسنده : کازی وه

عاشق کارش است. عاشق این است که پنج ساعت پشت سرهم درس بدهد و همه چیز را از اول تا آخر بگوید و دست آخر اگر کسی نفهمید بازهم بگوید. هیچوقت خسته نیست. لبخند می‌زند که بگوید عاشق است و عاشق هیچوقت خسته نمی‌شود. یکبار گفت: "اگر امروز هی بگین خسته این. حوصله ندارین و سستی کنین و بخوابین. یه روزی بیدار می‌شین و دلتون میخواد خسته نباشید. اما دیگه نمیشه. دیگه هیچکسی نیست که باهاش چای بخورین یا به درسی که می‌دین گوش کنه".

یکی از بچه ها دادزد دکتر میم خسته نباشید. میم دست کشید به ریشش و گفت:" همه فهمیدن؟" بعد گفت: "پس یه دورِ دیگه توپ مرور می‌کنیم. من که خسته نیستم؟ کی خستست؟ تو؟ تو که از اول تا آخر خواب بودی دخترم!" تخته را پاک کرد و از سر نوشت.

نباید دوستش داشته باشم؟ همیشه با حوصله من.

سومندش

۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۲۸
نویسنده : کازی وه

هیچوقت برای دوست داشتن کسی که قطر شخصیت و افکارش در دایره معیارِ دوست داشتنی هایت نمی گنجد زور نزن. 

و البته همان قدر که حق داری کسی را دوست نداشته باشی، حق آزردن و نفرت ورزیدن هم نداری.

آن وقت تا ابد می شاشیدم به همه دنیا

۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۵۲
نویسنده : کازی وه

افتاده بودم توی کارون. اولش فکر کردم بالاخره سرنوشت کار خودش را کرد و من را به دام لجن های رودخانه انداخت تا حساب همه سرکشی هایم را با مومیایی جلبک شدن و فرورفتن در ماسه های کف کارون پس بدهم که دیدم دارم شنا می‌کنم. نفس می‌کشم و‌ دُم تکان می‌دهم. دُم؟ اوه بله! تازه باله لگنی و سینه ای هم داشتم و از آبشش هایم می‌شاشیدم به همه دنیا و یورتمه می رفتم تا سطح آب و با دو تا ماهی صُبور مسابقه کرال پشت می دادم. شاید باورتان نشود اما من تبدیل به یک ماهی سیاه گنده با سبیل های بلند شده بودم که با کوسه های وحشی دندان عاج فیلی دوست می‌شد و برای مرغ های ماهی‌خوار به شکار ریزه ماهی ها می‌رفت. و غروب ها زیر پل سیاه، نیمرو شدن خورشید را تماشا می‌کرد.

اما خب. دنیا که همیشه همینطور نمی‌ماند. هی گردونه را می چرخاند. می چرخاند و می چرخاند تا قرعه به نام روز بزرگ انتخاب های سخت بیفتد. برای همین هم یک روز بیگ فیش آبی که امپراطور کارون بود، رو به من گفت انتخاب کن که دوست داری برگردی به خشکی یا برای همیشه ماهی بمانی؟ و من پرسیده بودم تا همیشه همیشه؟  و او چینی به آبشش هایش انداخت که تا ابد. خب اگر آن بختک لعنتی که رسالتش هر ظهر افتادن روی من است، سر نمی‌رسید نمی‌ دانم جوابش را چه می‌دادم. ماهی می‌ماندم؟ همیشه؟

چلاندنی ها (۱۳)

۱۶ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۷:۴۷
نویسنده : کازی وه

اولی- واااای سگ! من از سگ می‌ترسم. الان می‌خورمون!

دومی- نترس! اگه بیاد چنان می‌زنمش که صدا سگ بده...

مبارکه! از کی حالا؟

۱۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۱:۳۵
نویسنده : کازی وه

زن داشت داستان یکی از سریال های ماهواره را که احتمالا از کف پسرش رفته بود را با آب‌وتاب برایش توضیح می‌داد. رسید به اینجا که شخصیت اول زنِ فیلم حامله است. پسره تخم چشم هایش را داد بیرون و پرسید: "از کی؟ از فلانی؟" مادر پوزخند زد و گفت: "نه بابا! از بهمانی".

بعدهم دست پسرش را کشید که این اتوبوس لعنتی نمی آید و دِ یالا تاکسی بگیریم. من رو کردم به خواهرم که نیشخندش تا دندان‌های آسیای کوچک بالایش رسیده بود و گفتم: "فکرشو بکن. چند سال دیگه تا می‌گی حامله ای. اولین حرف ملت بعد از مبارکه اینه که خب از کی؟ باباش کیه؟ کدومشونه؟".

در نگاه هفتاد و هشتم عاشقت شدم

۱۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۴۶
نویسنده : کازی وه

ذهنیتی که از عنوان این متن داریم شاید آدمیست که وسط راهروی دانشگاه دارد می‌رود که به کلاسش برسد. و بعد یکهو با دیدن یک نفر سرجایش کُپ می‌کند. بدون حرکت. بدون پلک زدن و بدون نفس‌کشیدن به کرشمه‌های طرف مقابل که مثل فیلم اسلوموشن روی پرده سینما اجرامی‌شوند خیره می‌ماند. این وسط هم مثل فیلم‌های هندی، با وجود بسته بودن تمام منافذ ریز و درشت، اعم از پنجره تا سوراخ‌موش، باد می‌وزد و طره‌های دو یارِ احتمالی را می‌برد و می‌آورد. یا مثلا همین دو نفر درحال عبور از کنار یکدیگر هستند. آن هم با فاصله سه متر! اما پای یکی سُر می‌خورد و نمی‌دانم چطور سر از بغل دیگری می‌آورد و...

از این حرف‌ها که بگذریم. من فکرمی‌کنم گاهی عشق در یک نگاه، بعد از چندین و چند نگاه معمولی اتفاق‌ می‌افتد. بعد از اینکه هزار بار طرف را دیدی و خودش، رنگ موهایش، عطرش، لبخند و صدا و نگاهش و طرز نفس کشیدنش برایت معمولی‌ترینِ معمولی‌ها بود، شاید یک‌روزی هم برسد که در جایی که همیشه خیال ‌می‌کردی معمولی‌ترین نقطه دنیاست و لحظه‌ای که همیشه مرده‌ترین زمان زندگیت بود، این دفعه رنگ مو و عطر و لبخندش. خودش و لباس ها و حرکت دستانش با همیشه برایت فرق داشته باشند. شاید بعد از هفتادوهفت نگاه معمولی نوبت یک نگاهی برسد که هرکدام از این‌ها برای تندتر تپیدن قلبت کافی باشد.

وقتی خوشبختی‌ام را بالا می‌کشیدند

مست تماشای درخشندگی ستاره‌ای بودم

که گاز اشباع‌شده‌ای بیش نبود.

کاش

جاذبه آن‌قدر قدرت داشت

تا آرامش را روی زمین بند کند.

کلمات تنم را کبود کرده‌اند/ نسرینا رضایی/ نشرچشمه.