وسط مرور خاطرات این نیم سال، یاد کیسه قرصهام افتادم که همیشه همه جا دنبال خودم میبردمشون. یادم افتاد که دیگه قرص افسردگی نمیخورم. یادم افتاد که ۲ماه و نیمه که این قرص رو نخوردم. حالم انقدر خوب بوده که حتی گاهی یادم نبود چه زجری توی چهار سال گذشته کشیدم. آدم فکر میکنه این زخمها هیچوقت خوب نمیشن. مخصوصا وقتی افسردگی افتاده روش و بلند نمیشه حس میکنه کارش تمومه. اما افسردگی هیکل سنگینش رو هر از گاهی جمع میکنه و میذاره حریفش نفسی تازه کنه. و اون موقع تو شروع میکنی به گریه کردن. چون بدبختترین عالمی و هیچ مرهمی برای دردهات نیست. اما درمان شدن دنیا رو عوض میکنه. کاری میکنه که توی ۲۳ سالگی حس کنی یه بار دیگه داری همه چیز رو از نو شروع میکنی. همه اون مراحلی که کودک میگذرونه رو انگار با دور تند طی میکنی. من کجام؟ من حال بچهای رو دارم که به جای دست گرفتن به در و دیوار، دست به زمین میزنه و بلند میشه که تاتی تاتی کنه. به امید قدمهای سریعتر.
کاش به جای خوابهای جنگی و سرقت و کشت و کشتار خواب ببینم رفتم ساحل. هوا آفتابی و دریا آرومه. من دراز کشیدم رو شن و ماسه و از پشت عینک دودی نظارهگر دنیام. فقط همین.
دختر خاله دومیه سیزده ساله شده. خاله دومیه خیلی نگرانشه و مدام به ما دخترخاله بزرگا میسپاره هواش رو داشته باشیم. چون سیزده سالگی سن حساسیه. چند وقت پیش هم با خانواده دوستش فرستادش بره ارمنستان حال و هواش عوض بشه بچه. من یادم افتاد ده سال پیش با ذوق رفتم خونه مامبزرگم و با شادی به همه اعلام کردم که امروز سیزده ساله شدم! خاله بزرگم نگام کرد و گفت: نچ نچ نچ چه سال نحسی رو پیش رو داری! هیچی دیگه. خودتون فکرش رو کنید با چه بدبختیای اون سال نحس رو رد کردم بره. همین. تامام.
اورهان پاموک میگوید: 《ما بوسه بر لب را از پدر و مادرمان یاد نمیگیریم. ما این را مدیون سینما هستیم.》
دارم به فیلمهایی که بعد از تماشایشان بوسههایم بهتر شدند فکر میکنم.
* Love 2015 - gaspar noe
Double life of Veronique 1991 - kieslowski
امروز اولین روز تمرین صبر با آشپزی بود. هیچوقت آشپزی رو دوست نداشتم. شاید چون خیلی حوصله میخواد و بیشتر وقتها مجبوری منتظر بمونی تا آب جوش بیاد، گوشت بپزه، روغن داغ بشه، برنج خیس بخوره و... یک کار بیوقفه نیست و با این وجود حتی نمیشه تو نت چرخید یا کتاب خوند و فیلم دید. چون ممکنه حواست پرت بشه و واویلا... من یک دورهای مدیتیشن کردم و بعد از چند وقت دیگه نتونستم برای پنج دقیقه هم که شده باسن مبارک رو بذارم زمین و نفس بکشم و سکوت کنم و بذارم افکار بیان، برن و به هیچ کجا نرسن. بعد حس کردم خیلی عجول شدم. میخوام همه چیز تند و تند بگذره و من به تهش برسم. مسیری که برای زندگیم انتخاب کردم، راه یادگیری و مطالعه فقط با داشتن صبر ممکنه. اگه من نتونم صبر کنم که چهار پنج تا کتاب بخونم تا بتونم راجع به یک نظریه استنتاج خودم رو داشته باشم که کلاهم پس معرکه است. گفتیم چه کنیم، چه نکنیم بیا از آشپزی شروع کنیم. با یک تیر سه تا نشون. مدیتیشن، تمرین صبر و یادگرفتن آشپزی!
من دنبال دفترهای زشت با جلدهای زمخت و تیره که کاغذهای کاهی دارند میگردم. دوستم میگوید وقتی روی این کاغذها مینویسی انگار داری کلماتت را میاندازی توی فاضلاب. مکث میکنم. سالنامه جلد آبی زهوار در رفتهام را ورق میزنم و میگویم: عوضش امنیتشان حفظ میشود! کی حاضر است دست در فاضلاب کند برای یک مشت داستان و هیجانات و تخیلات چرکنویس شده؟
این ترم ۶ واحد ناقابل افتادم. و جالب اینجاست که تنها ترمی بود که انتظار افتادن نداشتم و اولین ترمی بود که رفتم امتحان دادم و افتادم! موقعیت عجیبی است. اول ناراحتم که ممکن است بخاطر ۶ واحد، یک ترم اضافه بخورم. بعد ناراحتم که چرا قدرت تف انداختن در صورت استاد را ندارم؟ بعدتر ناراحتم که چرا آن یکی درس که امتحان خوبی دادم را استاد فقط به خاطر غیبتهایم بهم ۸ داد؟ و دست آخر خوشحالم که بعد از این همه سال بالاخره برای یک چیزی به غیر افسردگی و مشکلات درونیام غصه میخورم!
- هر کاری دوست داری انجام بده
- آن وقت ممکن است گم شوم
- پس هر کاری دوست داری انجام بده، بیپروایی کن اما به موقعش مراقب خودت باش
- زیاده روی من را از خودم غافل میکند
-بیپروایی زیاده روی است؟
-بازی کلمات است؟
- فقط میگویم باید قدرت بس کردن و متوقف کردن خودت را داشته باشی
- سخت است
- همیشه میشود ایستاد
- همیشه نمیشود کار درست را کرد. نه به موقع!
- مهم این است که همیشه میشود. هر چند دیر یا زود!
- از بیراهه برگشتن به مسیر اصلی آزار دهنده است.
- یک تجربه جدید
- با پوستهای مشابه! منزجرم میکند.
- منزجر یعنی چه؟
- یعنی با حضور کسی شاد شوی که به دلیل وجودت آن جا را ترک میکند.
- حرفهای فلسفی همیشگی؟
- باید یاد بگیرم از خودم مراقبت کنم.
- همیشه این کار را کردهای. همیشه!
- آدم همیشه خودش را دارد.
- همیشه.
نامربوط اما غیرمستقیم وقتی جلوی آینه به کبودی زیر گلویم که به زردی میزد دست کشیدم. موهایم را کنار زدم یکی دیگر هم پشت گوشم بود. روی بازویم، زیر سینهام، روی شکمم. برای اولین بار در زندگیام از مورد علاقه و توجه واقع شدن بیزارم.
انگار روی آبم. وقتی ایستادم و راه میروم شناورم. دراز که میکشم مثل کشتی آبکش شده غرق میشوم. انگار زیر آبم. همه چیز از این پایین متلاطم و درهم برهم است. سرم از فشار آب درد میگیرد. روی پا هم که باشم انگار دریا زدهام، تهوع امانم نمیدهد. هر چی قرص دکتر دفعه پیش داده بود خوردم اما هنوز سرگیجه دارم. بنشینم سرگیجه هیچکاک را ببینیم شاید افاقه کرد.
داشتم نیازهای ارتباطیم رو لیست میکردم و دیدم که خیلی برام مهمه که دیگرانی که در دایره اطرافیانم وارد میکنم آدمهای باملاحظهای باشند. ملاحظه یعنی تو رو نادیده نگیرند، به احساسات و واکنشهات اهمیت بدن، حواسشون بهت باشه و درک بالایی داشته باشند. حدود دو سال پیش تصمیم گرفتم دیگه عینکی نباشم و زدم تو کار جستجو برای یافتن پزشک حاذق و خفن! پروسه پیدا کردن پزشکی که علم و تجربه و تبحرش به اندازه دکتر استرنج باشه و اخلاقش به قدر دکتر ژیواگو حسنه باشه حدود شش ماه طول کشید. من یک لیست بالا و بلند نوشتم از دکترهایی که قراره ویزیتشون کنم (!) و اون جا تصمیم نهایی رو گرفتم. شاید دلتون بخواد غر بزنید که بابا تو دیگه کی هستی! یک عمل لیزیک که احتمالا کور شدنش کمتر از برخورد شهاب سنگ (منم شنیدم فقط!) با زمینه که این حرفها رو نداره. ولی دوست عزیز من در مورد انتخاب لوسیون بدنم همین قدر سختگیرم و کلا روحیه جستجوگرم بر گوشه گوشه زندگیم سایه افکنده! خلاصه ما دکتر جان رو که از نظر ظاهری و باطنی بسیار شبیه دکتر ژیواگو بودند انتخاب کردیم و عمل کردیم و راضی هم بودیم. اون وسطها هر کی میرسید یک لقد میزد که حالا باملاحظه بودن و منش پزشک چه ربطی داره که تو هی گیر دادی؟ تبحرش مهمه که همه اینهایی که لیست کردی جلوت خیلی خوبن. یکی رو تیک بزن و برو پیشش. مگه وقتی ماشینت خراب میشه، موقع انتخاب تعمیرکار به رفتارش هم اهمیت میدی؟ اما من همچنان مصر بودم که فرق داره. خلق و خو و نوع رفتار پزشک روی حال و هوای بیمار تاثیر مستقیم میذاره. روان و جسم ارتباط عجیب و تنگاتنگی با هم دارن. اگر پزشک من اطلاعاتی که لازم دارم بدونم رو در اختیارم نذاره و سوالهام رو با تندی یا بیحوصلگی جواب بده حس میکنم ملاحظه کافی رو نداره و دیگه پیشش نمیرم. اتفاقی که برای خیلی از پزشکان اون لیستم افتاد. پزشک اگه به احساسات و نگرانیهام اهمیت نده و امنیت روانی لازم برای اعتماد کردن رو نداشته باشم، نمیتونم جسمم رو اختیارش قرار بدم. اعتماد کردن هم برای من از طریق گفتگو و تعامل به وجود میاد. البته که قضیه حساسیتهای فردی و انتخاب شخصی در میونه و شما میتونید هر جور که دوست داشتید پزشک مورد نظرتون رو انتخاب کنید. اما ترجیح من به عنوان یه آدم فوق العاده حساس که به سختی با دیگران ارتباط نزدیک برقرار میکنه انتخاب آرایشگر، تعمیرکار ماشین و لوسیون بدن و پزشک از راه لیست کردن ویژگیهای مورد نظره!
من لاو ادیکتم. حدوداً ده ماهه فهمیدم. هیچوقت براش تراپی نرفتم. یعنی سعی کردم، تیری در تاریکی اتاق روانشناسم پرت کردم ولی از پنجره بیرون رفت. کمی متعصب بود و روی نظریاتش پافشاری میکرد و من دیگه پیشش نرفتم. اما با جستجو و مطالعه تونستم یک دورهای رو بگذرونم. شش ماهه که تلاش میکنم الگوهای اعتیاد به عشق رو بشکنم. چطوری؟ وارد رابطه نشدم، روی عزت نفسم کار کردم، رابطهم رو با خودم ترمیم کردم، به روابط گذشته عمیقتر نگاه کردم، سعی کردم عقدههام رو بشناسم، خودم رو بپذیرم، بفهمم که عشق اساطیری فقط یک مفهوم افسانهایه و رابطه عاطفی انسانی پیچیدهتر از این حرفهاست، خیالپردازیها رو کنترل کردم و... حالا دارم یادداشتهای روزهای اول رو میخونم. وقتی که شروع کردم. جسته و گریخته افسردگی و مانیا و رنج و شادی و انواع تناقضها رو تو این پروسه تجربه کردم. و یک جایی هدفم رو این طور بیان کردم:
این یه رفتار نابالغانه است که مانع از مصاحبت تو با آدما و کشف اتفاقات بهتر میشه. اینکه تو هر موقعیتی فورا خودت رو کنار اونا تصور میکنی معناش این نیست که فقط اون یارو رو میخوای و بس. معناش اینه که بلد نیستی و نمیتونی تصویر دیگهای بسازی. میتونه از تصورات موهومی که از یه رابطه داری باشه. تا آدما رو مستقل از خودت در نظر نگیری نمیتونی بزرگ بشی. رشد نمیکنی. بدون شیفتگی باید بهشون نگاه کنی تا بفهمیشون. تا بت نشن. تا رابطه سالم شکل بگیره.