خاطره ساختن از رویاها یک وضعیت خطرناک است. گاهی متوجهاش نیستم. ولی وقتی میفهمم خودم را سرزنش نمیکنم. قلبم هنوز از زندگی در خیال درد میگیرد اما رنج برخورد نسنجیده با خودم هم آزردهام میکند. امروز صبح از پلههای باغچه پشت دانشکده انسانی بالا میرفتم و در عین حال در ماشین با او درباره رضایتم از میزان خستگی روزهام حرف میزدم. که چقدر خوشحالم که میتوانم از جایم بلند شوم و کار کنم و درست بخوانم و حتی آن موقع که افسرده بودم هم خوشحال بودم. به من میخندیدیم در حالیکه از پشت ساختمان عبور میکردم و از کنار دانشجوهایی که نمیشناختم میگذشتم و او نه آنجا بود و نه در آن شهر و نه قرار بود بزودی ببینمش. این وضعیت؛ وصله پینه کردن زمان جاری با خیالات مثل تیری در قلبم بود. ایستادم. نفس عمیق کشیدم. دردهام را حس کردم که مثل بالا رفتن جیوه از جدار شیشهای دماسنج، پاهام را طی میکنند. گفتم آرام باش. سعی نکن فکر نکنی. سعی نکن خیال نکنی. فقط توجهات را معطوف کن به الان. همیشه راه برگشت داری. همیشه دفعه بعدی در کار است. از هیچ چیز نترس. من دوستت دارم. متاسفم. این دفعه هم متاسفم.