بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

از افسردگی بگو (5)

۲۱ تیر ۹۷ ، ۲۳:۲۹
نویسنده : کازی وه

دیشب حالم گرفته بود. دست کردم ته کمدم و سه تا قرص همیشگی رو بالا انداختم. تا امروز عصر یک سره خوابیدم. روز تعطلیم از بین رفت اما ناراحت نبودم. هم می‌شه گفت عادت کردم و هم می‌شه گفت با تمرین‌هایی که هر روز می‌کنم الان دیگه متوجه شدم این حال بد هر وقت دلش می‌خواد می‌تونه بیاد و مثل یه فیل بشینه روی کله‌م و نذاره نفس بکشم اما چاره‌ای نیست. تحمل می‌کنم تا هر وقت که کونش رو از روم برداره و دوباره به زندگی برمی‌گردم. یه بخشی از بهبود افسردگی، پذیرش سیر افسردگیه. برمی‌گرده، می‌شینه روت، می‌ره پی کارش و تو مفید ترین کاری که می‌تونی بکنی اینه که بگیری بخوابی، یه فیلم ببینی (با اینکه خیلی وقت‌ها آدم حوصله اینم نداره) یا غذایی بخوری. اما اصلا و ابدا نباید خودت رو به در و دیوار بکوبی و تقلا کنی. فقط بذار بره. همین. 

امروز موقع ناهار خوردن فهمیدم که یه کوچولو پیشرفت کردم. یعنی وقتی طوفان زده می‌شم همه چی رو به هم ربط نمی‌دم یا دنبال یه سرنخ تو گذشته برای تحقیر و سرزنش خودم نمی‌گردم. 

ولی من همش دارم دنبال سرنخ می‌گردم. به جایی رسیدم که اگه خودم نخوام هم یادم میاد یه چیزایی.
متاسفانه من خیلی overthinking میشم. یادمه فقط یه بار تونستم از پسش بربیام که اونم بخاطر یه اتفاق خوب که نه شرایطش رو خودم پیش آورده بودم و نه نقشی درش داشتم بود. بعد ذهنم ساکت شد و من سعی کردم یکم فعالیت داشته باشم تا سطح انرژیمو بالا ببرم.
و البته روان درمانی خیلی موثره. قبلا هم بهت گفتم بازم میگم باید راجع بهش حرف بزنی.
آره لطفا بازم از افسردگی بگو. دارم یک شباهت هایی پیدا می کنم. 
حتما. خیلی حرف‌ها دارم برای گفتن.
من فکر میکنم باید از پسش براومد و تسلیم نشد و نباید گذاشت وقت هدر بره، اما در عمل، کاری که می کنم همین خوابیدن و فیلم دیدنه. مثل یه کاری که انجام میدیم، ولی به زبون نمیاریم که قبحش نریزه. یا همچین چیایی. 
شایدم دارم خودمو گول می زنم. چون پیش اومده که یه چیزایی رو پذیرفتم و بعد بهشون حس تعلق پیدا کردم و نمی خوام ازم جدا شن. مثل تنهایی. 
تجربه جفتش رو دارم. وقت‌هایی که خیلی زور میزنی و خودتو میکشی که با روان بهم ریختت یه کاری کنی، سرپا بایستی، کم کمش دو تا فعالیت مفید داشته باشی فقط داری فشار رو دوبل می‌کنی. برای همین ترجیح می‌دم اینجور وقتا باری روی روانم نباشم. می‌پذیرم دست من نیست. هیچ کاریش نمیشه کرد. همینی که هست. غم‌انگیزه اما واقعیه و رنجش کمتره. 
درباره حس تعلق؛ به نظرم چه بپذیری چه نپذیری بهش عادت می‌کنی و چون معمولا ته چاه امن‌تره میخوای همونجا بمونی و اصلا از یه جایی به بعد لذت میبری.

نمیدونم. قضیه به نظرم امنیت نیست، یجورایی دوسش دارم واقعا. 
یعنی مثلا وسط کلی حال خوب و خوشی، یهو دلم می خوادش که بخزم توش. 
بعد فککن اگر خوش گذشتن و فان قضیه از یه حدی هم بیشتر بشه، نمی کشم دیگه. میزنم بیرون. اگر هم مجبور باشم بمونم، انرژیمو میگیره. 
شاید مسخره به نظر بیاد اینا. یه بار به یکی گفتم من اگر تو یه هفته دوتا مهمونی برم و حتی اگر هیییچ کاری هم نکنم، کل انرژیم درین میشه و مسخرش اومد. حس کردم شاید واقعا مسخره س واسه باقی دنیا. همونطور که برای من قابل هضم نیست که یه نفر یه روز درمیون تو خونه ش مهمونی راه بندازه 
اینو بخون کتاب خوبیه 
https://nashremahi.com/node/258

یکسال پیش خوندمش. اتفاقا بعد از این کتاب بود که تصمیم گرفتم درمان بشم.
خب پس پاشو بیا پیش خودم خوبت کنم.. حیف نیست واقعا  دختر به این ماهی افسرده باشه
میام میام
من خیلی خسته شدم! فیله دیگه برای سرگرمی هم پا نمیشه بره یه دور بزنه.
یکمی هم تو زور بزن شاید یادش رفته روی تو نشسته!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی