میدویدم و میدویدم و میدویدم. همه زبانهای دنیا را بلد بودم اما حرف هیچکس را متوجه نمیشدم. روی تپه بلندی، تپه خیلی خیلی بلندی نشستم و پاهام تا روی زمین میرسید. رو کردم به آدمها، رو کردم به دریای روبهرو و رو کردم به آسمان فیروزهای بالای سر شهری که سقف شیروانی خانههایش سرخ و زرد و ارغوانی و قهوهای بود. هیچ صدایی، هیچ کلمهای، هیچ آوایی نبود که من بدانمش. همه چیز تازگی داشت. همه چیز یک شروع دوباره بود.