چشمهایم را میبستم و موهای صاف و کوتاهم در باد میرقصید. یک لحظه بعد و تمام دیروزها محو میشدند. من بودم سوار دوچرخه که در جستجوی بستنی یخی همصدای اذان مغرب در تاریک و روشن روز گم میشدم.
چشمهایم را میبستم و موهای صاف و کوتاهم در باد میرقصید. یک لحظه بعد و تمام دیروزها محو میشدند. من بودم سوار دوچرخه که در جستجوی بستنی یخی همصدای اذان مغرب در تاریک و روشن روز گم میشدم.