قناری چپ چپ نگاهم میکند که یعنی از قلمرو من برو بیرون. برو بکپ روی تخت خودت و من را تنها بگذار. چراغها را خاموش میکنم که چشم تو چشم نشویم و خیال کند که رفتهام بخوابم در حالیکه روی کاناپه ولو شدهام و با هیچ خوابی میل همآغوشیم نیست. صبح باید بروم یک جا بگویم هی بیا با هم کار کنیم قول میدهم شاگرد خوبی برایت باشم و او هم بعد از سوال پیچ کردنم بگوید نع! تو را به خدا نگاه کن! سطح امیدواری را ببین! غرق میشوی توش. به تراپیستم گفتم انتظار خوب شدن ندارم. خستهام. گفت باید تغییر کنی! گفتم نع! نمیتونم. گفت نگو نمیتونم! بعد شروع کرد به بافتن زنجیره انرژی مثبت و اینکه وقتی میگویی نمیتونم خودت را در نطفه خفه میکنی. با خودم فکر کردم که خودم را گل گرفته و گلش خشک شده. صد سال است دور خودم را لایههای گل خشک گرفته و طی فرآیندی سفال شدهام اما هنوز چیزی درون من زوزه میکشد. آخر میدانی من یک زمانی روح آبهای خروشان بودهام. به تراپیستم گفتم این حرفها همهاش مزخرف است. دنبال چی میگردی توی دنیا؟ تهش پوچ است. گفت نه نیست. خواستم بگویم یکی از اهداف دنیا را مثال بزن که بهت نخندم اما پشیمان شدم. چرا باید با کسی بحث میکردم که نفهمید من دنبال تایید نیستم و فقط میخواهم حرف بزنم و کسی باشد که درکم کند. هف هیچ باخته بود. گفتم چطور به خودم بفهمانم باید مثبت اندیش باشم؟ گفت این شد یک حرف درست. سه تا تمرین بهت میدم که تا جلسه دیگه جزییات بیشتری داشته باشیم و شروع کرد به زدن حرفهای حوصله سربر و به درد نخور و تهش گفت پاشو برو. هفته دیگه با تمرینهات بیا. رفتم کتابفروشی و سه تا کتاب شعر خریدم و هر چی فکر کردم یادم نیامد چه حرفهایی بین ما رد و بدل شد و او چه توصیههایی کرد که من از مراجعه دوباره منصرف شدم و آن سه تا تمرین لعنتی که حتی یکیش هم یادم نمانده. اصلاً بهش گفتم افسردگی اولین چیزی که از من دزدید حافظه کوتاه مدتم بود؟