خُب٬ توی مراحل اول تو فقط عاشق می شی.حسابی عاشق می شی٬ اونقدر که دوست داری کره زمین رو به اسم طرف کنی. اون قدر که دوست داری شیرجه بزنی توی طرف. توس دستاش. توی روحش. دوست داری میلیون ها ساعت نگاش کنی٬اما.. اما دوست نداری حتی یه لحظه هم بش دست بزنی. دوست نداری لمسش کنی. دوست نداری باهاش بخوابی. خُب فقط آدمای کمی٬ آدمای خیلی کمی می تونند توی این مرحله باقی بمونند و لیز نخورند توی مرحله بعد. عینهو زمین داغی که پابرهنه توش وایسی. عینهو گوی داغی که بگیری توی دستات.
مرحله بعد اینه که هم عاشق هستی و دوست داری بش دست بزنی. به نظر من فقط بعضی از آدما می تونند توی این مرحله باقس بمونند. خوب البته مرحله ی آخری هم هست که ترجیح می دم درباره ش حرفی نزنم چون تقریباً همه آدم های دنیا توی کثافت این مرحله زندگی می کنند. این مرحله ست که عاشقش نیستی و فقط دوست داری باهاش بخوابی. بعضی ها انقدر نابغه اند که بدون اینکه پله های اول و دوم رو بالا برند٬ منظورم اینه پایین برند٬ یه راست می پرند توی مرحله سوم.
تهران در بعدازظهر ـ مصطفی مستور