من از پایان متنفر بودم. در پایان قصهها، چه خوب چه بد، همیشه باید همه چیز را راست و ریست کرد. من دوستداشتم ملاقات بیدلیل آدم فضاییها و زمینیها و سفرهای فضایی در جستجوی هیچ را تعریفکنم. و از حیوانات وحشی که بیدلیل و بیاطلاع از مرگ میزیستند خوشم میآمد.
روانی میشدم وقتی فیلمی را تماشا میکردم که مامان و بابا سر پایانش بحث میکردند، انگار که فقط پایان وجوددارد و بقیهاش مهم نیست.
و حالا حتی در زندگی واقعی فقط پایان مهم است؟ زندگی مادربزرگ لئورا هیچ به حساب نمیآید و فقط مرگش در آن کلینیک بدریخت مهم بود؟
من و تو / نیکولو آمانیتی