مامان هنوز هم از هواپیما می ترسد. از همین ترس هایی که با یکی دوبار امتحان کردن که هیچ با ده بار امتحان کردن هم نمی ریزد. مثل ترسش از تله کابین، ترسش از سورتمه، از ارتفاع، از استخر عمیق، از سقوط آزاد. کلا مثل همه ترس هایی که از کارهای هیجان انگیز یا به قول خودش مرخرف به تمام معنا دارد. البته فقط از رانندگی وحشتناک خودش نمی ترسد!. برای همین هم پنجاه دقیقه تمام ریشه های شالش را بافت و برای آنتراکش هم بازوی خاله را که بی خیال دنیا کنارش چرت میزد چنگ زد. من هم در اندیشه این بودم که آقای خلبان چطور در این هوا رانندگی می کنند و بالاخره طیاره را چطور به زمین می نشاند که خب، دست مریزاد واقعا!. من جاش بودم همان وسط مسطا می نشستم به اعتصاب که توی این هوا رانندگی نمی کنم!