گفتم «چشم هامو میبندم شاید برگردم به عقب» بعد چشم هام را بستم. رویش را کرد سمتم و گفت «چشم هات رو ببندی شاید بری جلو اما عمرا نمیری عقب.»
دلم از حرفش گرفت. اما بیخیال نشدم. اما بیخیال نشدم و تا همین امروز صبح داشتم سعی میکردم برگردم به عقب. حتی دیروز ظهر که از سردرد پای شومینه خوابم گرفته بود، احساس کردم یک نور شدیدی میخورد پشت پلک هام، احساس میکردم دارم توی تونل زمان قِل میخورم و الان است که چشم هام را باز کنم و ببینم سه سال پیش است و همه چیز سرجایش است. که انیس و عمو از توی گور برگشته اند به خانه زندگیشان. که دو تا از بهترین دوست هایم برای همیشه چمدان نبستند. که تو هنوز دست هایم را توی خیابان یکم، توی آن تاریکی جا نگذاشته ای که از ترس خودم را خیس کنم. که ر هنوز افسردگی شدید نگرفته بود و توی خیابان یکجور میخندیدیم که ماهیچه های فکمان فلج میشد. که من هنوز خودم را از چاله به چاه و از چاه به گودال نینداخته بودم. که هنوز خستگی از تک تک سلول هایم ترشح نمیشد و نمیزد به چشم هام و چشم هام را نمیشست...
چشم هام را که باز کردم سرجایم بودم و زمان پنج دقیقه گذشته بود.
ته نوشت: این نوشته قدیمیست.