گفتم آقای دکتر فکر نمی کنید بهترین راه حل برای من همون باشه که هفت طبقه با آسانسور برم بالا. قفل در پشت بوم رو باز کنم و از پشت ساختمون یه سقوط آزاد حرفه ای داشته باشم. جوری که سرم به صورت عمودی به سکوی پشت بوم خونه ویلایی پشتمون بخوره؟ اتفاقا بالای پشت بومشون یه باغچه درست کرده. اینجور آخرین تصویرمم از دنیا قشنگه!
گفت نه! احتمال زنده موندت هست. شاید ضربه مغزی بشی و نمیری. اون وقت چی؟
گفتم اون وقت خانوادم راحتم میکنن. قول میدم.
گفت چرا می خوای بمیری؟ که چی بشه؟ تو که زندگی رو دوست داشتی!
گفتم هنوزم دارم.
گفتم اما تهش. تهش اذیتم میکنه. اینکه نمی تونم بفهمم تهش چیه!
گفتم خیلی سخته که این دنیای مزخرف پر از ابهامه و هیچکیم نیست که باهات همراه شه و جواب سوالاتت رو بگیری. یه مشت آدم مزخرف خوش گذرون که همش تو فکر دور زدن توی خیابون و خریدن لباس زیر مارک و سلفی گرفتن با کاسه بشقاب نهارشونن.
گفت به نظرم این ها همش تاثیر درس خوندنه. قول میدم تا یکی دو ماه دیگه هیچ سوالی نداشته باشی.
گفتم موافقم.