یک. پلک بر پلک می گذاری
به خود می گویی اندوه نیز مضحک است
چرا که تمام می شود
پلک بر پلک می فشاری
و می دانی آنچه تمام می شود
تویی و نه اندوه...*
دو. دارم فکرمیکنم اگر فکرمیکردم خدایی نیست. یک روزی بالاخره، مامان در اتاق را باز میکرد و تا زانو توی کلمه های لزج و ژله ای فرومیرفت و با یک بادکنک ترکیده لای رختخواب آبیام مواجه میشد. نمیدانم دکترها به این حد توانایی رسیده اند که علت ترکیدن بادکنک را انسداد ناشی از تجمع اندوه اعلام کنند یا هنوز هم فقط سر تکان میدهند که متاسفم. ترکید! پس چه خوبه که فکرنمیکنم خدا نیست.
سه. این را بشنوید. تنها، تاریک و با صدای بلند و با خودتان فکر کنید چرا قمیشی اینهمه خوب است.
*شعر از علیرضا روشن است.