دارم فکر میکنم شاید، دردناک تر از کشته شدن در جنگ، غم انگیز تر از نداشتن پول، اندوهبار تر از بیکاری این حجمی از آدم هاست که خودشان نیستند. آدم هایی که خود بودنشان را به خاطر دیگران له کرده اند. آدم هایی که رویاهایشان را به خاطر مامان و باباها از تنشان در آورده اند. این ها که صبح به صبح یک گن سایز اسمال به خود بودنشان میپوشانند که مبادا یک قسمتش قلمبه بزند بیرون و دیگران بفهمند چه میخواهند.
که نمیخواستند مادر باشند اما شدند، نمیخواستند کارمند بیمه دار شوند اما شدند، که نمیخواستند موهایشان را رنگ کنند اما کردند، نمیخواستند برای دکور خانه شان کریستال بخرند، نمی خواستند هزینه گزاف عروسی بدهند، نمیخواستند مکانیک و برق و پزشکی و حقوق بخوانند، نمیخواستند رژیم بگیرند و هیچی نخورند، نمیخواستند سمپاد و نمونه دولتی درس بخوانند، چادر سرشان کنند یا موهایشان را به باد بدهند، آخر هفته هایشان را در مهمانی های مزخرف خاله زنکی بگذرانند... اما همه اش را انجام دادند.
دارم فکر میکنم شاید، خالی تر از تنهایی، دردناک تر از رفتن عزیز و سخت تر از شکست خوردن لحظه ایست که جلوی آینه می ایستی و میبینی خودت نیستی. خودت نیستی. خودت نیستی.