گاهی با خودم فکر می کنم. کاش بدانی و ببینی و بخوانی آنچه را برایت می نویسم و گوشه ای می اندازم و بعد پشت دیواری ترسان و لرزان و با قلبی سرشار از حس های عجیب و کوبش هایی هراسنده می ایستم و چشم چشم می کنم تا بیایی و دل دل می کنم تا بخوانی...
تو اما، می آیی. لبخند به لب داری و مهربانی. گاهی اخم می کنی و بازهم مهربانی. می آیی و از تمام گوشه های جهان می گذری جز سویی که نامه من در آن آرام گرفته. می آیی و چشم می چرخانی و همه دنیا را می گردی و می بینی و ردپایت و حسرت لمس دستانت و دیدن لبخندت را برجان نامه ام می اندازی و می روی و... انگار نه انگار...
و من اما، بعد از اینکه بنشینم بر زمین سرد پشت دیوارها، بعد از اینکه پاهایم را در آغوش بگیرم و از این شیشه مجازی زل بزنم به تمام دنیا، بعد از اینکه دانه دانه ی اشکم را در دل بشمارم و تار موهای بافته ام را به نشانه روزهای از دست رفته آزاد کنم، بعد از تمام مرثیه هایی که گفتم و نگفتم؛ بلند می شوم. مدادم را بر می دارم و بازهم می نویسم. بازهم برای تو، می نویسم. حتی اگر ندانی، نبینی و نخوانی و ردپایت را روی قلب واژه هایم بگذاری و... انگار نه انگار.