قیافه کارون یکجور بود که با یک نگاه بهش فهمیدم او هم مثل من حالت خودکشی دارد و باید برایش کاری کرد. پس کیفم را برداشتم و گوله کردم سمت کتاب فروشی. هر چند قدم باید می ایستادم و یکی در میان بند کتانی هایم را سفت میکردم، فکر کنم سومین یا چهارمین بار بود که ورِ خزانه دار مغزم گفت با این شتاب که داری میری کتاب بخری، پولم داری؟ کمی فکر کردم، دست هایم را کردم توی جیبم و با اعتماد به نفس گفتم احساس می کنم داشته باشم. بی اهمیت به نگاه های ملت به شلوار خانگی ام رفتم توی کتابفروشی، یکراست رفتم قسمت ادبیات و درجا چشمم خورد به کتاب هایی که میخواستم، نزدیک بود جیغ بزنم! آخر میدانید بزرگترین موفقیت در زندگی هر کرم کتابی این است که بدون کمک کتابدار کتابش را پیدا کند این که چشمت بلافاصله بخورد به کتاب هایی که میخواهی دیگر یعنی خیلی خوشبختی!. داشتم توی ذهنم دو دوتا چهارتا میکردم و قیافه آقای نویسنده یکی از کتاب هاکه کتابش قیمت نداشت از جلوی چشمم نمی رفت کنار و هی توی دلم میگفتم چه کار خوبی کردم نرفتم نهار بخورم ها! که مانیتور قیمتی کمتر از آنچه حساب کرده بودم را نشان داد.
خوشحال از کسب سه موفقیت قبلی، داشتم خودم را برای فینال یک روز خوب آماده میکردم که چشمم خورد به یک نفر! درست روبه روی من، جلوی رستوران سر خیابان، دختری با دوستش حرف میزد. دختری که یک شب من را چهل دقیقه توی رستوران کاشت، بعد هم بدون اینکه اعلام کند با رفقایش رفت بیرون و از یکماه پیش تا الان هم خودش را گم و گور کرده بود. آهی کشیدم و خیره نگاهش کردم، که متوجه نگاهم شد، لبخند گنده ای زد و برایم دست تکان داد. لبخند گنده تری زدم و برایش دست تکان دادم و پیچیدم توی کوچه و با خودم فکر کردم این هم جیره هشدار این است که هنوز یاد نگرفتی آدم های بدرد نخور را خط بزنی و صرفا فراموششان میکنی. برای همینم با هربار دیدنشان قلبت درد میگیرد. ای دل رحم! بند کفش هایت که باز شد دوباره!
الان هم میخواهم بروم استخوان های گیج گاهی شناور در آب و پیاز کله پاچه امروز را بخورم، بعد هم بروم برای کارون کتاب بخوانم که دلش باز شود و یک وقت خودش را در خودش غرق نکند و با خودم فکر کنم آدم های به دردنخور را چطور خط بزنم که کاغذ سوراخ نشود!
تا بیایم شما بگویید ببینم:
آخرین کتابی که خواندید چی بود؟
آخرین باری که کسی را خط زدید کی بود؟
کلپچ که میخورید؟هان؟