به دلیل نامشخصی وقتی گشنه نیست غذا میخورد.
در نفرتی که به هر چیزی دارم عقدههایم را جستجو میکنم.
کاش یه دکتری هم پیدا میشد میگفت حرف زدن زیاد سرطانزاست گوشهامونو نجات میداد.
مُفتو با آستینت پاک نکن. با بالشت پاک کن!
همه چیز در آرامش به سوی ویرانی میرفت.
میتوانم هزاربار قول بدهم و هزاربار بزنم زیرش و بازهم قول بدهم.
واقعاً آخرین بار که شگفتزده شده بودی کی بود؟
هی این صدا توی سرم تکرار میشود
تالاپ
افتادن چیزی از پشتبام.
از قلب لرزانم
پناه بر تو.
وقتی بهم میگید این کتاب رو بخون، اون فیلم رو ببین، اون یکی موزیک رو گوش بده، این یکی غذا رو امتحان کن و جای یکبار گفتن فعل، دهبار میگویید بخون بخون بخون، حتما حتما حتما، واااای واای واااای ترجیح میدهم قید کتاب و فیلم و موزیک و غذاهه را بزنم عوضش به شما و لحظههایی که باعث همچین رضایتی شده فکر کنم.