یکسال پیش تو دفترچه نوشته بودم هرگز نوشتن را ترک نکن. یه هفتس چسبوندمش به در کمدم و هر روز چشمم به چشمش میفته و قاهقاه میخندم. چیه این آدمیزاد؟ کرگدن با لباس مبدل کرکودیل؟
رفتم ساندویچ کالباس بخورم، دمپخت و ماست اسفناج خوردم. رفتم شکلات بخورم، میوه خوردم. رفتم آبلیمو بخورم، دو لیوان دوغ خوردم. قصدم این نبود که چیزهایی که قصد کردهام را بخورم. فقط میخواستم از شر قصدم خلاص شوم. خلاص شوم که دیگر بهانهای کٌم چرانانه* برای منحرف کردن افکارم نداشته باشم. افکاری که همیشه همدم و غمخوارم بودهاند. آه فرزندانم که وقتی بیش از حد لیلی به لالایشان میگذازم سوهان روحم میشوند. خلاصه دو لیوان دوغ ریختم به حلقم و نشستم به تخمه خوردن و قصد بیشعورم هم که انگار نمیخواست بیخیال قضیه شود همینجور یک ریز میگفت بخور بخور ببین چه شوره به به بخور. کیف میکنی؟ گفتم اوووه چه جورم و بالا آوردم.
افکارم را متمرکز کردم و دیگر پای قصدی درمیان نیست و سعی میکنم الهام بخش زندگی خودم باشم که خدایا این جمله آخری دیگه خیلی مضحکه. یک چیزهایی حس میکنم. مثلا احساسات را متوجه میشوم. بله میدانم همه آدمها احساسات را حس میکنند اما بعضی انسانها مشکلاتی دارند که رسیور خوبی برای احساسات نیستند یا به طور موقت سیگنالها را دریافت نمیکنند. مثلا یادم است که عزیزی مرده بود و من نمیفهمیدم دیگران چرا گریه میکنند. نمیفهمیدم چرا مردن ناراحت کننده است. متوجه بودم اما درکش نمیکردم چون حس غم و اندوه از من رفته بود. حس شادی، خوشی، سرمستی، همدلی، درک، خشم و ناراحتی هم. هر حسی به جز گیجی و ابهام. هر وقت هم گیج میشدم با صدای بلند از خودم میپرسیدم چی شده؟ بعد از گفتن و شنیدن چی شده سکوت بود که به همه جا پاشیده میشد. سکوت آن گیجی و ابهام را هم سیمان و مدفون میکرد و اینجا بود که موفق شده بودم هیچی را حس کنم. حال عجیبی بود. توصیفش سخت است دلیلش را با کمی جستجو در اینترنت میشود فهمید. و اینکه ترسیده بودم؟ نه چون حتی یادم رفته بود که ترس چیست و امید را چطوری باید بست و شجاعت را کجا باید خرج کرد. این شد که یک مدتی گرفتم خوردم و خوابیدم و خیره به در و دیوار و ماه و خورشید تظاهر به زنده بودن کردم و حالا به هر طریقی به زندگی برگشتهام. فکر نمیکنم خدا من را امتحان کرده یا گیر چرخ دندههای روزگار افتادهام یا چوب کارهایم را خوردهام. من فقط مسیری را رفتم که فکر میکردم راه من است و تهش آبادی است. و بارها از خودم پرسیدم چند درصد دست من بود و چقدرش ناآگاهانه و هل و پاتک و شتکهایی که شانس و بخت و اقبال و پروردگار و والدین محترم متحملش شدند؟ نمیدانم. مهم هم نیست.
مثل یک آدم فضایی که برای اولین بار صاحب یک دستگاه سیستم لیمبیک شده، همه چیز برای اولین بار اتفاق میافتد. اولین بار چون در کودکی آدم متوجه اولین حسها نیست. حسها را نمیشناسد و از وجودشان خبر ندارد پس شکل گرفتنشان را درک نمیکند. شاید سوختن متعجبش کند اما آگاهانه دستش را نگاه نمیکند و تمرکز نمیکند تا با همه وجود سوزش را حس کند.آخه کدام خری این کار را میکند؟ هیچکی بابا. فقط سعی میکنم مثال بزنم تا ملموستر شود. خلاصه سعی میکنم خوب شوم و این خوب شدن و خوب بودن و خوب هر چقدر هم انتزاعی برای من یک شانس است که بتوانم ذره ذره احساساتم را برگردانم و لمس کنم.
* کٌم به لری یعنی شکم. چراندنم که همان چراندنه. اصطلاحم از خودم درآوردم خودتون بگیرین دیگه!
بشقاب سالاد ماکارونی به دست قوز کرده بودیم پای تلویزیون. یک کارتونی پخش میشد که شخصیتهای دو بعدیش داشتند میرفتند یک ماموریت خیلی مهم و یکی از کاراکترها که یک گیره قرمز روی سرش بود و مژههای تابدارش را که بهم میزد طوفان به پا میشد و با در نظر گرفتن این مشخصات احتمالا دختر بود مدام خرابکاری میکرد.
گفتم: چرا هیچکدوم به جز این یارو گند نمیزنه به کار؟ به نظرت میخوان بگن دخترا خنگترن؟
گفت: نه. میخوان یه خرابکاریو نشون بدن. اگه اون زرده که شبیه پسراست خرابکار بود بازم مشکل داشتی؟
گفتم: گفتم من با شکل و شمایلشونم مشکل دارم. مخصوصا با مژههای اون و توپ فوتبال این یکی!
گفت: خلط مبحث نکن عزیزم.
گفتم: نمیدونم. اما بحث کلیشههاست. این کارتونه برای بچههاست اونا به این چیزا فکر نمیکنن. هر چیزی که میبینن رو باور و ثبت میکنن. این رو تو کارتون میبینن مدل واقعیش رو توی خیابون یا توی خونشون و رسوب میکنه تو مغزشون. بچگیاتو بخاطر بیار...
گفت: اوهوم.. اما تو نگفتی اگه پسره رو خنگ نشون میداد مشکل داشتی؟
گفتم: اگه هر روز یه پسر رو نشون میدادن که خنگ بازی درمیاره یا وقتی اشتباه میکنه مسخرش میکنن یا اصطلاح کار پسر نکردنش بهتر توی جامعه رایج بود آره. مطمئن باش مشکل داشتم.
گفت: درک میکنم.
گفتم: چندتا پسر باهوش مثل خودت میشناسی که اینو درک کنن که این کارتون نمیخواد همه دخترا رو خنگ جلوه بده؟
گفت: هوووووم. کم. خیلی کم. فقط خودمو میشناسم. (نیشش باز شد)
سکوت و ادامه سالاد ماکارونی خوردن.
گفت: من مرد ایده آلیم برات؟
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم: نه!
سکوت و ادامه سالاد ماکارونی خوردن.