این هفته هر جا یاد خودم افتادم یک لبخند گنده زدم. پشت مانیتور لپ تاپ تا چشمم به خودم افتاد قند توی دلم آب شد. توی خواب و بیداری خودم را سفت بغل کردم و خوشحال شدم که بالاخره "تونستم".
روز تولد امسالم بغض کرده بودم چون نمیتونستم از بین دو تا کیک یکی رو انتخاب کنم این هفته سریع تصمیم گرفتم و انجام دادم.
تا یکسال و نیم پیش پشت فرمان ماشین خفه میشدم چون حس میکردم همه در حال حمله به سمت مناند. همه ماشینهای اطراف نگاهشان به من است. با انگشت من را نشان میدهند و منتظر یک اشتباهند. گیج بودم و مسیرهای اشتباهی میرفتم و چند باری هم داشتم خودم را به کشتن میدادم. این هفته پشت رُل آواز میخواندم. دقیقا میدانستم کجا میروم و توی ذهنم هیچ تمایلی به دانستن نظر دیگران درباره رانندگیام نداشتم.
یکماه پیش فکر کردم هر اتفاقی که میافتد تقصیر من است. من حتما در هر چیز کوچک و بزرگی نقش دارم. اگر خواهرم از فلان کار بر نمیآید تقصیر من است. اگر مامان کمرش درد میکند تقصیر من است. حتی داشتم فکر میکردم من هم یک جای این نابسامانیهای اقتصادی نقش دارم. امروز فرق میکنم.
امروز تو همه چیز فرق میکنم. توضیح دادنش خیلی سخت است و هر چقدر هم مثال بزنی باز هم مبهم میماند. شاید هم من توی حرف زدن از جزئیات خوب نیستم.
زندگی کردن در سه سال گذشته مثل راه رفتن و رقصیدن در خواب بود. چیز زیادی یادم نمیآید حتی چیزهایی که نوشتم برای خودم هم گنگاند. شاید دلیلش تفاوت سطح نگرش در حالت افسرده و معمولی است.
به هر حال امروز متفاوتم. در تلاشم برای بهتر زندگی کردن. نمیدانم تا طوفان بعدی چقدر سرپایم پس تا آن جایی که میشود خودم را تجهیز میکنم.
پ.ن: این رو تو خواب و بیداری نوشتم. برای اینکه تمرین کنم تا کمتر به خودم خرده بگیرم که چرا علائم سجاوندی رو رعایت نمیکنم و نیمفاصلههام درست نیست و دم سگ دراز است و فلان ویرایشش نمیکنم.