فرقی نمیکنه میخوای به چی برسی. به جز سایر فاکتورهای موثر در موفق شدن و آدم حسابی شدن (برنامه ریزی، پیگیر بودن، تصمیم گیری صحیح، عادت سازی و...) این تلاش و کوشش بیوقفه است که میتونه تو رو از نقطهای که هستی به چهار پنج نقطه اون ورتر منتقل کنه. اگه این مثال رو انقدر بیاحتیاط میزنم چون خودم باهاش زندگی کردم. چون میدونم یه سیری داره و وقتی حالت کمی بهتر بشه و به یه سطح انرژی برسی میتونی تکون بخوری و اول یکم بغلطی، بخزی، متوقف شی، بازم سعی کنی تکون بخوری، پاهات رو بکوبی، از دستات و در و دیوار کمک بگیری و شاید یه وقتی بلند بشی و تاتی تاتی و گاماس گاماس و نشستن روی زمین و راه رفتن رو تجربه کنی. اما نه فقط اون راه رفتنه، اون خزیدن هم افتخار داره. اون خزیدن هم بعد از روزها سکون و ثبات و مثل یه تیکه سنگ یه جا افتادن پیشرفت بزرگیه. حرفم اینه که اگه افسرده شدی، درمان رو شروع کردی یا نکردی، کمک گرفتی یا نگرفتی، خواستی خوب بشی یا نشی، هر چی، اگه یه روز از خواب بیدار شدی و دیدی بهتری احتمالا نوبت خوب شدن تو رسیده. لازم نیست بلند بشی بپری و بدویی. فقط اینکه بتونی یکم بهتر فکر کنی و اون جوری که دیروز میدیدی نبینی پیشرفت کردی. حالا برای اینکه خوب بشی لازمه هر روز تلاش کنی. هر روز با فکرهای منفی بجنگی. از دست حسی که میخواد تو رو از خودت متنفر کنه گریه کنی و سرت رو بکنی زیر پتو اما باز هم تلاش کنی تا اون فکر رو تغییر بدی. زمان کش میاد و روزها نمیگذرن اما تو خسته نمیشی. شاید چون هیچی جز تسلیم نشدن توی چنته نداری. برای همینم بدون اینکه بدونی و متوجه بشی هر روز یه درجه یا شایدم کمتر به سمت زندگی کردن برمیگردی. و یه روزی به جایی میرسی که همه احساساتا دوباره زنده شدند. تو امیدواری و دوباره میخوای رویا ببافی.
اگه امروز خوشحالم و خلاص و برای زندگی کردن تلاش میکنم همه رو مدیون ۶ ماه گذشتهام که با وجود اینکه همه راه روبرو رو مه گرفته بود و روزها سخت و شبهام دردناک بود همه جور تلاشی کردم تا فقط یک قدم یک قدم به احساس بهتر داشتن نزدیک بشم. یادمه اردیبهشت یه کارگاهی برگزار شد توی دانشگاه یه شهر دیگه که عنوانش برام خیلی جذاب بود و فکر کردم با شرکت توی اون کارگاه احتمالا میتونم چند تا شرکت برای کارآموزی تو رشته خودم پیدا کنم. از هفته قبل با دوستم تصمیم گرفتیم این کارگاه رو بریم. برنامه رویایی ریختن یکی از کارهاییه که آدمای افسرده زیاد میکنن و جالب اینجاست چون من یکی از اولین ضربهها رو از همین برنامه ریزی فضایی خورده بودم زیاد حرفهای خودم رو جدی نمیگرفتم و گاهی بعد از تصمیم گیری با پوزخند به خودم میگفتم "آره حتما" اون روزم احتمالا همین رو گفتم. شایدم نگفتم. کی یادشه ۴ ماه پیش چی به خودش گفته؟ روز چهارشنبه ۶ صبح توی خواب و بیدار دعا میکردم الهام خواب بمونه و برای کارگاه رفتن بیدارم نکنه. نمیخوام برم. اصلا کارگاه میخوام چیکار؟ میخوام زیر پتو خودمو خفه کنم. اما الهام که ندای دل من رو نشنیده بود و اگه میشنیدم خودش رو به کری میزد بلند شد و من رو صدا زد. نمیدونم چی شد که از زیر پتو زدم بیرون. مسواکم رو برداشتم و سه سوته آماده شدم. توی جاده که داشتم به خانم توریست میگفتم شهرهایی که میخواد بره خیلی با هم فاصلهای ندارن و گندمها و باغها رو نگاه میکردم خیلی خوشحال و ذوق زده بودم. فردا و فرداهاش دوباره حالم بد شد و غرق شدم. مقاومتی هم نکردم چون بیفایده بود. اما اون روز که تونستم حال خودم رو عوض کنم توی ذهنم بود. مدام بهش فکر میکردم و با افتخار کردن به خودم و یادآوریش احساس خوب "تونستن" رو تجربه میکردم. بعدها همین احساس خوب کمکم کرد تا قدمهای بعدی رو بردارم. که هر روز چنگ بزنم به هر چیزی که هست و با تلاش بیوقفه به جایی برسم که امروز هستم. پر از انگیزه و شوق زندگی با ذهنی باز. چیزی که تا دو ماه پیش هم رویای مضحکی بود که با یادش اشک با خنده تمسخر همراه میشد.