بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۳۶ مطلب با موضوع «قبل از مرگ خواندم، دیدم، شنیدم» ثبت شده است.

منو رها نمیکنه

۲۲ شهریور ۹۵ ، ۰۴:۱۷
نویسنده : کازی وه

میبینی فیبی؟ هیچکس مقصر نبود!

۱۴ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۷
نویسنده : کازی وه

شنبه پیش، وقتی من و پدرم داشتیم بعد از بازی فوتبال با ماشین به سمت خانه میرفتیم، شکمم شزوع به پیچ زدن کرد. همانطوری که همیشه میخواهم یک اعتراف ناگهانی بکنم پیچ میزند.باید بگویم که یکی از بدترین احساس های ممکن این است که بدانید به زودی خودتان را لو میدهید.

تنها احساس بدتر این است که آدم حس عذاب وجدان را توی دلش تلنبار کند. به همین دلیل ناگهان تمام حرف های ته دلم را بیرون ریختم. این که چطور میک آن روز از من خواسته بود دوچرخه اش را با خودم به خانه بیاورم و اینکه من تمرین فوتبال داشتم و قبول نکردم.

«میبینی بابا؟ میفهمی چی دارم میگم؟ من میتونستم جلوی تصادف رو بگیرم. اگه من دوچرخه رو آورده بودم خونه، میک الان اینجا پیش ما بود.»

داشتم گریه میکردم. اما بابا جز اینکه از داشبورد برایم دستمال کاغذی دربیاورد و به دستم بدهد، انگار اصلا حواسش نبود. همینطور از شیشه جلو به مسیر خیره شده بود. بعد خیلی آهسته شروع کرد به تکان دادن سرش.

«معذرت میخوام بابا، معذرت میخوام. معذرت میخوام.»

دوباره و دوباره تکرار کردم. صورتم را با دست هایم پوشانده بودم. تا بالاخره دستش را روی شانه ام احساس کردم.

گفت: «فیبی، من برات یه لیست طولانی میگم و میخوام که تو بشمریشون.»

وقتی شروع به حرف زدن کرد صدایش خیلی آرام و بی لرزش بود.

«اگه تو اون روز دوچرخع میک رو آورده بودی خونه، میک الان اینجا بود.»

«اگه اون کامیون سرعتش یه کم بیشتر یا یه کم کمتر بود، میک الان اینجا بود.»

«اگه قرار میک با دوستش یک روز زودتر یا یک روز دیرتر بود، میک الان اینجا بود.»

«اگه اون روز بارون میبارید و من با ماشین میرسوندمش مدرسه، میک الان اینجا بود.»

«اگه دوستاش اون روز بعدازظهر یک ثانیه بیشتر باهاش حرف میزدن و توی رختکن نگهش میداشتن...»

«اگه خونه ای که میک به سمتش میرفت یه جای دیگه بود..»

«اگه اون سنگ دقیقا در همون نقطه پیاده رو نبود...»

بعد پدرم ساکت شد و من تقریبا مطمئن بود که لیستِ اگرهایش تمام شده. اما ناگهان یک آه از ته دل کشید و با صدایی که دل آدم را ریش میکرد زیر لب گفت: «اگه من مجبورش میکردم که کلاه ایمنی اش رو بذاره سرش..»

آن لحظه احساس کردم قلبم شکست. دستم را به سمت پدرم دراز کردم. محکم چسبیدمش و او غمگین ترین لبخندی را زد که تا آن موقع دیده بود. با صدایی مثل پیرمردها گفت: «خب دختر کوچولو، به شماره چندم رسیدیم؟»

خودم را بهش نزدیکتر کردم. به آرامی گفتم: «به نظرم تموم شد بابا.»

دستم را به گونه اش فشار داد. دوتایی در سکوت به خانه رفتیم.

یک .میک هارته اینجا بود داستان دختر 12ساله ایست که برادر چندماه کوچک تر از خودش را در یک سانحه دوچرخه سواری از دست میدهد و برای ما ازحس و حال روزهای بعد از حادثه و خاکسپاری و از هم پاشیدن خانواده اش می گوید. از مادر شیمیدانش که حالا شبیه یک روح سرگردان با لباس خواب است که شب ها با قرص آرام بخش می خوابد. از هم مدرسه ای هایش که واکنششان در مقابل مرگ برادر فیبی سکوت و نگاه خیره است و اینکه فیبی چقدر از این وضعیت متنفر است و تصمیم فیبی برای عوض کردن این وضعیت و کنار آمدن با از دست رفتن برادرش که نقطه عطف داستان است. یعنی جایی که فیبی شروع میکند به بازگو کردن خاطره های بامزه و شیطنت آمیز میک در خانه و همه را به تعجب در می آورد. فیب با اینکار هم میخواهد به اهل خانه بفهماند که خودشان هنوز زنده هستند و حق زندگی دارند و هم با جاری کردن نام برادرش حضورش را کنارش احساس کند.

این کتاب را نه فقط به نوجوان هایی که نزدیک ترینشان را از دست داده اند و نه فقط به آنها که کسی را از دست داده اند بلکه خواندنش را به همه آن ها که این وبلاگ را میخوانند توصیه میکنم.

میک هارته اینجا بود/ بارابارا پارک/ نشرماهی

دو. از دست دادگانیم/ ای باد شرطه بسه!

عشق روی پیاده رو

۲۲ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۴:۱۴
نویسنده : کازی وه

یک روز فروغ پرسید: کی ازدواج می‌کنیم؟ گفتم: اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو باید به قبض‌های آب و برق و تلفن و قسط‌های عقب افتاده‌ی بانک و تعمیر کولر آبی و بخاری و آبگرمکن و اجاره‌نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمه نان از کله سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیب‌های خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم و تو به جای عشق باید دنبال آشپزی و خیاطی و جارو و شستن و خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباس‌شویی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی. هر دومان یخ می‌زنیم...

عشق روی پیاده رو/ مصطفی مستور/ نشرچشمه

33%

۱۵ اسفند ۹۴ ، ۲۱:۳۵
نویسنده : کازی وه

دریافته ام زمان زیادی از وقت روزانه مردم با این نگرانی می گذرد که دیگران راجع به آن ها چه فکری می کنند. اگر هیچکس نگران این نبود که در مغز دیگران چه می گذرد، ما همه 33 درصد در زندگی و کارمان بازدهی بیشتری داشتیم. چطور 33درصد را بدست آوردم؟ من دانشمند هستم و از اعداد دقیق خوشم می آید، حتی اگر نتوانم آن ها را ثابت کنم. بنابراین فعلاً همین 33درصد را از من قبول کنید. من به هرکسی در گروه تحقیقاتی ام کار می کرد، می گفتم: "شما هیچوقت نگران این نباشید که من راجع به شما چه فکری می کنم. خوب یا بد، به شما خواهم گفت که چه چیزی در مغزم می گذرد." معنای آن این بود که اگر از چیزی خوشم نمی آمد، آن را معمولاً به طور مستقیم و نه چندان با ملاطفت می گفتم، از طرفی به آن ها اطمینان می دادم که اگر چیزی نگفته ام، چیزی نبوده که نگران آن باشند. دانشجویان و همکارانم به این اخلاقم احترام میگذاشتند و نیازی نبود نگران باشند رندی دربازه آن ها چه فکری می کند. چون غالباً فکر می کردم: من در گروهم آدم هایی را دارم که 33% از هرکس دیگری بازدهی بیشتری دارند. این چیزی بود که در مغزم می گذشت.

آخرین سخنرانی/رندی پاش/ ترجمه از مرجان متقی

مادر بودن یک حق است!

۱۰ دی ۹۴ ، ۱۱:۵۶
نویسنده : کازی وه

مادرشدن حرفه نیست، وظیفه هم نیست. فقط حقی ست از هزاران حق دیگر. از بس این را فریاد میکشی، خسته میشوی و اغلب همیشه شکست میخوری. ولی نباید دلسرد شوی؛ مبارزه به مراتب زیبا تر از پیروزیست!

اوریانا فالاچی, نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

پی نوشت: در دنیای من مادربودن یک حق است نه یک وظیفه همچنان که پدر بودن یک انتخاب است؛ نه تقاص یک غفلت! کاش هنوز هم آدم هایی باشند که این را بفهمند کوچولو!

.

۱۰ آذر ۹۴ ، ۰۰:۰۷
نویسنده : کازی وه

من نقاشی می کنم. کتاب می خوانم. و گاه می نویسم. نقاشی وقت آدم ها را می خورد. مغز را خسته می کند. و جسم را از پا می اندازد. زهری ست دل پسند که به تریاق خودش اشاره ای می کند٬ و اطمینان می دهد. روی هم٬ بلایی ست. روز نقاشی می کنم و شب٬ اگر خستگی بگذارد٬ می خوانم یا می نویسم. شعر زیاد خوانده ام. ولی کم نوشته ام. شعر امریکا هرچه هست٬ میدانش فراخ است. و جرعت می دهد. آنچه در هنر این جا چشمگیر است٬ مسافت است٬ فضاست. در کارهای این جا جای حرکت و نفس کشیدن هست. ارزیابی بعد شروع می شود. فرهنگ امریکا از هرکجا که آب بخورد٬ چیزتازه ای درخور شناخت دارد.

ما بد بار آمده ایم. اروپا نشئه دیگری به ما داده است. به شیوه خاصی نگاه کرده ایم تا آنچه را آشناست ببینیم. پیش از ورود به موزه٬ Vermeer را در راه تماشاکرده ایم. به تماشای شکل گرفته ای خو گرفته ایم و در همان طرز تماشا تکان های دلپذیر داشته ایم. مشکل می شود از آن اهتزاز های شیرین که زاویه هایی از تمدن غرب در ما بیدار کرده است چشم پوشید. ولی در این جا باید سبکبار شد. باید به یک جور برهنگی رسید و شروع کرد. آن وقت خیلی چیزها دسترس آدم است. برای دیدن و جذب و رشد امکانات فراوان هست.

هنوز در سفرم/ سهراب سپهری/ نامه به شاهی/ نیویورک ۱۹۷۰