خسته شدم خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته
اگر خواننده این وبلاگ هستید، مخاطبید، دوستید، آشنایید، رفیقید یا رهگذرید یک لطفی در حق نگارنده بکنید و تجربه زیسته خودتان را به من تحمیل نکنید. یک لطفی بهم بکنید و مدام دنبال مثالهای نقض نباشید. و یک لطفی بکنید و ازم نپرسید این ماجرا واقعی است؟ آن داستان خیالی است؟ این یکی چاخان است؟ خودت تجربه داشتهای؟ چون من واقعا اذیت میشوم با این مدل کامنتها. چون وبلاگ جهان ذهنی من است. اینجا تفاوتی بین تجربه زیسته و تجربه ذهنیام نمیبینم. راستش را بخواهید و نخواهید اصلا بعد از مدتی یادم میرود کدام برای جسمم اتفاق افتاده و کدام حاصل غوطهور شدن در رویاست. عزیزانم بخوانید و رد شوید و مته به خشخاش نگذارید. چاکرم.
دست میکشم پشت لبم. اگر دو هفته دیگر به این بیخیالی ادامه بدهم میتوانم سبیلهام را پیچ و تاب بدهم. فعلا تیغ تیغی شدهاند. یاد چی میافتم؟ ده یازده سال پیش که تمام هموغمم اصلاح صورتم بود. اینکه کی مامان دست از گیر دادن برمیدارد و با فراغ بال میتوانم سبیلهام را بند بیندازم یا با تیغ بزنم بروند. نه اینکه با موچین بیفتم به جانشان! در دوره خودش مسئله مهمی بود. حس میکردم سبیلهام جلوتر از من راه میروند، با مردم حرف میزنند و همه دنیا حواسش به چهارتار پشت لب من است. غمگین بودم و فکر میکردم چون سبیلدارم بچه باحالی نیستم. بچه باحال بودن همه چیزی بود که من ده یازده سال پیش از تمام دنیا میخواستم. الان دست میکشم به صورتی که سه چهار هفته است تن هیچ تیغ و نخی بهش نخورده و حتی برایم مهم هم نیست. فکر میکنم چقدر خود ده یازده سال پیشم را درک نمیکنم. حتی خود سه چهار سال پیش را هم نمیفهمم. بعد چطور انتظار دارم همیشه دیگران را درک کنم یا آنها من را درک کنند؟ الان که اینها را مینویسم نیروی غریبی برای سادهتر گرفتن زندگی در خودم حس میکنم. زود است که بعد از یک جمله ناامیدتان کنم. اما فردا روز دیگری است و چون خود چند لحظه پیشت را درک میکنی دلیلی برای درک دیگران نمیبینی. انگار رابطهات با دیگران گره کوری به رابطهات با خود خورده است. خودت را درک میکنی و به بقیه سخت میگیری. خودت را درک نمیکنی و چون باید تحت فشار باشی تا کامروا شوی به بقیه هم ساده میگیری!