گاهی حضور همخانهام آشفتهام میکند، مخصوصا وقتهایی که یادش میرود اینجا طویله نیست و باید هر چی میریزد روی زمین، کابینت، گاز و زمین و زمان همان موقع تمیز شود وگرنه تا نوبت تمیزکاری هفتگی ممکن است خانه ما را محل تجمیع زباله اشتباه بگیرند.
من احتمالا باز هم اینجا بنویسم، اما چون بازگشت به وبلاگنویسی بسی سخت و دشوار است، علیالحساب یک کانال حفر کردم:
مایو بیاورید.
چقدر دلم برای وبلاگ نوشتن تنگ شده و چقدر دیگر آدم وبلاگ نوشتن نیستم. حرف زدنم کیلومترها با تصوری که اینجا از من باقی مانده فاصله دارد. اصلا هیچ ربطی به کازیوه این وبلاگ ندارم، هیچ ربطی به تصورات شما از خودم ندارم. وقتی این وبلاگ را شروع کردم انقدر زندگیام ساده و روزمره بود که از اتفاقات کوچک، ماجرا میساختم برای نوشتن. حتی کلی قصه و داستان نوشتم اینجا و خیلیها فکر میکردند واقعی است. در عوض الان هر چند روز یک اتفاق جدید میافتد و یک چالش جدید دارم. تجربههام انقدر زیاد شده که گاهی موقع تصمیمگیری گیج میزنم، احساس امنیتم مدام کم و زیاد میشود، از کارم استعفا دادم، چند دوست جونجونی و نزدیک دارم، خانهداری میکنم، مدام در حال تغییر کردنم و زندگی در مدار خوشی/ناخوشی در چرخش است. چقدر با نوشتن در پنل وبلاگ احساس قرابت میکنم، مثل وقتی به خانه کودکی و جمع خانواده برمیگردی.
شبیه آدمهایی بود که دوست داشتم در جمعشان باشم. شبیه آدمهایی که وقتی ۱۷ تا ۲۰ ساله بودم با حسرت به جمع دوستانهشان غبطه میخوردم. شبیه آدمهایی که شبیه من بودند اما آنقدر از دنیای عقبمانده ما فاصله داشتند که حتی خیالش را هم نمیتوانستم بکنم که یکی از آنها باشم. اینها را امشب میگویم. امشب که رفتم از یک گورستونی اینستاگرامش را پیدا کردم و ورق زدم. میخواستم ببینم آدمی که عاشقم شد، قبل من چه شکلی بوده است. این برداشت را با اولین تصویری که ازش در ذهن داشتم مقایسه میکنم. اولین تصورم را با اولین عکسی که ازش دیدم توی ذهنم ساختم. یک بچه تهرانی که با دود و دم حال نمیکرد و میتوانست برود یک جای خوش آب و هواتر، با چشمهای قهوهای درخشان و مهربان، بسیار لطیف و باحوصله. نمیدانم. تصویر بعدیام مرد سی و چند ساله عاشقپیشه، مهربان و خندهرویی است که دستهای ظریفم را با یک انگشت نوازش کرد، دستم را گرفت توی دستهاش و بوسید. بعد ناگهان بلند شد پشت سرم ایستاد و گفت خب بسه دیگه، بیا بغلم. در تصویر بعدیام من دور و دورتر شدم. من بیشتر فرو رفتم و دیگر ندیدم. تصویر بعدیام دستی است زیر سرم و دستی روی چشمهایش. تصویرهای بعدی منم که خودم را دور و دورتر میکنم. شاید چون میترسم و باید از خودم مراقبت کنم. شاید چون نباید گرفتار شوم. شاید چون تصویرهای ما با هم نمیخواند. شاید چون نمیدانم.
امروز دلتنگی خیلی غریبتر از همیشه من را در هم میکوبد. خودم را در کار غرق میکنم مثل همیشه و سعی میکنم خودم را با ایدههایم، با خلاقیتم، با هوشمندی و پشتکارم ارضا کنم. ارضا میشوم اما بچهای محروم از زندگی عادی درونم میگرید. بچهای که هرگز کودکی نکرده، هرگز عاشقی نکرده، هرگز دیوانگی نکرده و در آنقدر کوچک مانده که در لیوان شیشهای زندگی میکند. بچهای که هنوز حسرت سرخوشی و جوانی آدمهایی که از پشت قاب شیشهای دیده بود را میخورد. من و بچه بهم نگاه میکنیم. جریان سیال ذهنمان میجوشد و بهم میپیوندد و ناگهان جنونی پدیدار میشود مانند لحظهای که ارضا میشوی و بعد خاموش میشوی.
جلوی دری نشستهام که با باد باز و بسته میشود. در اتاقی نشستهام که تاریک است. چراغها را خودم خاموش کردهام. هر بار که در باز میشود از لای در نگاه میکنم. نور قرمز تیره تنها چیزی است که میبینم اما احساس خوبی نسبت به آن در ندارم. دنیایی پشت آن در است که دوستش ندارم و از آن میترسم. نکند پا بگذارم به دنیای غول افسردگی؟ نکند این باد به گردبادی تبدیل شود، در را از جا بکند و من را با خود ببرد؟ چشمهایم را میبندم. هنوز میتوانم چیزهایی را احساس کنم. میتوانم خشم، شادی، امید، غم، عشق و محبت را درونم حس کنم. پس وضعیت هنوز آنقدر بحرانی نیست. اما میترسم. از جنون افسردگی میترسم. از اینکه مدام حالم عوض میشود نگرانم. از اینکه مدام تصمیماتم را تغییر میدهم نگرانم. از اینکه مدام حرفهام را تغییر میدهم و ثابت قدم نیستم نگرانم. اینها برای من نشانههایی از ویرانی است. از اینکه به خودم نمیرسم، از خودم مراقبت نمیکنم، حوصله کسی را ندارم، چند روز میافتم یک گوشه و با کاردک خودم را میکشانم اینور و آنور. از اینکه دوباره دارم توی ذهنم زندگی میکنم، نگرانم. به کمک احتیاج دارم. این در باید بسته بماند.
همیشه از خودم پرسیدم وجود نداشتن چه شکلیه و تا امروز حسش نکرده بودم. این شکلی که وقتی هستی نمیبیننت و وقتی نیستی نمیفهمن که نیستی.