بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۵۶ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است.

.

۱۹ آبان ۹۴ ، ۱۲:۴۰
نویسنده : کازی وه

آب ریخته جمع نمیشود،باران‌آمده‌ برنمیگردد، آدم مرده هم زنده نمیشود

پس چه انتظاریست از زندگی که عقربه ها را بکشد عقب

و راه های رفته را بازگردد.

خطر جاری شدن سیل در تمام دنیا

۱۹ آبان ۹۴ ، ۰۳:۰۲
نویسنده : کازی وه

یک گوشه که مینشینم، ظرف که می شورم، ادای درس خواندن را که در می آورم، در خیابان قدم که می زنم، سوار اتوبوس که می شوم، با مامان که حرف می زنم، جواب پیامک کسی را که می دهم، اخبار که نگاه می کنم، با بچه ها که بازی می کنیم، کتاب که می خوانم، کار که می کنم، حرف که می زنم، بیدار که می شوم، موهام را که شانه می کنم،روی پهلو که دراز می کشم تا بخوابم، هر لحظه و هرجا، می خواهم بگویم هر لحظه و هرجا در این روزها و شب های سگی احساس میکنم یک گازی درون بدنم در حال گردش است، با خونم بالا و پایین می رود، رگ های اصلی و کلفت را طی می کند و جمع می شود توی قلبم، بعدتر می رود توی ریه هام، از گلو و دماغم می رسد به چشم هام و تبدیل می شود به آب. چکه چکه می کند، از چکه چکه به شرشر می افتد. آنقدر غم انگیز و دلخور و دلسوزناک است که خونم از شرمندگی آب می شود. که خونم که آب شده از رگ هام می زند بیرون، می رود لای بافت های بدنم، هی اضافه می کند به آب میان بافتی، هی وارد سلول ها می شود، هی جایش نمی شود میترکاندشان، مثل این جوش های آبکی می ترکاندشان، هی خونم آب تر می شود، بدنم را آب بر می دارد، من را آب بر می دارد، دنیا را سیل می گیرد، من شنا بلد نیستم، دارم غرق می شوم. کمک!

سهمیه صندلی، غذا، خوشبختی

۱۹ آبان ۹۴ ، ۰۰:۴۲
نویسنده : کازی وه

صندلی بازی بخشی جدا ناپذیر از جشن تولد بود. می شد بی خیال گاز زدن سیب آویزان از نخ یا کلاه بازی شد و از مراسم حذفش کرد، اما نادیده گرفتن صندلی بازی غیر ممکن بود. مادر و پدر میزبان، صندلی ها را می چیدند وسط خانه و یکی مسئول پلی کردن موزیک می شد. هیجان چنگ می زد به دنده های بچه ها و قلبشان را به لرزه در می آورد. 7 بچه و 6 صندلی. 6 بچه و 5 صندلی. 5 بچه و 4 صندلی. بچه ها با شنیدن صدای موزیک می دویدند دور صندلی ها. بعضی ها صندلی را رها نمی کردند، جوری آهسته از کنارش رد می شدند که به محض قطع شدن صدای آهنگ، زانوها را خم کنند و ته نشین صندلی شوند و خوشبختی را به چنگ آورند. بچه ها می چرخیدند، بچه ها می جنگیدند، بچه ها یکدیگر را هول می دادند، بچه ها می نشستند، بچه ها پیروز می شدند و همیشه یک نفر بود که صندلی ای گیرش نمی آمد. زانوهایش بی خودی خم می شد و نشیمن گاهش به هیچ جا نمی چسبید. بین زمین و آسمان می ماند و بالاخره تسلیم جاذبه می شد. پایین می آمد، شکست می خورد.

همیشه یک صندلی کم بود. همیشه یک نفر بود که باید شکست را می پذیرفت. بچه ها می دانستند که برای برنده شدن باید بجنگند. باید با چنگ و دندان از صندلی خالی شان حفاظت می کردند. باید جوری نشیمن گاهشان را می چسباندند به آن صندلی های لعنتی، که هیچکس نتواند بلندشان کند.

همیشه یک صندلی کم بود و بچه ها می دانستند که موفقیت، به اندازه همه در دنیا وجود ندارد. شادی به اندازه همه در دنیا وجود ندارد. عشق به اندازه همه در دنیا وجود ندارد. پول به اندازه همه در دنیا وجود ندارد. غذای خوب به اندازه همه در دنیا وجود ندارد. هوای خوب به اندازه همه در دنیا وجود ندارد. سقف و سر پناه به اندازه همه در دنیا وجود ندارد. خوشی به اندازه همه در دنیا وجود ندارد و همه نمی توانند برنده باشند. صندلی بازی به بچه ها می گفت همیشه کسی هست که روی زمین بیافتد. همیشه کسی هست که زانوهایش بی خودی خم شود و تنش به هیچ جا نچسبد. همیشه کسی هست که باید شکست بخورد تا بقیه برنده باشند. صندلی بازی به بچه ها می گفت، خوشبختی به اندازه همه در دنیا وجود ندارد.

از وبلاگ آنالی اکبری   

چرا که مردم مثل رودند...

نویسنده : کازی وه

مردم را نمی شود یکبار و برای همیشه شناخت. مردم مثل رود اند. رودی که در جریان است، می رود، می رود، می رود و هرگز نمی ماند. مردم را باید در شرایط مختلف، در روزهای مختلف، در مودهای مختلف، در موقعیت های اجتماعی مختلف، در حالت های عاطفی مختلف، در فصل های مختلف و در مکان های جغرافیایی مختلف شناخت. وقتی که مجرد اند و وقتی که متاهل، وقتی که بی پول اند و وقتی که پولدار، وقتی برنده اند و وقتی بازنده، وقتی اوضاع به کام شان است و وقتی نیست، وقتی در وطن اند و وقتی در غربت، وقتی کارمند اند و وقتی رئیس، وقتی غرق در ماتم اند و وقتی سرشار از خوشی، وقتی آویزان از میله اتوبوس بی آر تی اند و وقتی نشسته بر روی صندلی هواپیمای لوفت هانزا، وقتی شستشان به نشانه ی «لایک» بالا است و وقتی در حال هو کشیدن اند...

مردم را باید هر روز و هر ساعت شناخت. چرا که آنها رود اند. می روند و هرگز نمی مانند. می روند و تغییر می کنند و ثابت نمی مانند.

از وبلاگ آنالی اکبری       

زنان امروز

۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۹:۳۷
نویسنده : کازی وه

راه ساده ای برای پایان جنگ!

۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۸:۰۶
نویسنده : کازی وه

من همیشه فکر می کنم راه ساده تری هم برای پایان جنگ وجود دارد؛ تمام قدرت سواران و آن هایی که فکر می کنند جز با مرزها نمی شود زندگی کرد٬ آن ها که فکر می کنند سختشان است که با عقاید و باورهای متفاوت کنار هم زندگی کنند٬ آن ها که جز جنگ به عقل ناقصشان هیچ راهی نمی رسد را بفرستیم به یک جزیره دور افتاده، اگر باهم کنار آمدند و یکدیگر را زنده گذاشتند، بیایند حکومت های دموکراتیک مردمیشان را با ژست های آزادی خواهی مخصوص خودشان راه بیندازند.

رانندگی در آسمان خاکی!

۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۷:۰۸
نویسنده : کازی وه

مامان هنوز هم از هواپیما می ترسد. از همین ترس هایی که با یکی دوبار امتحان کردن که هیچ با ده بار امتحان کردن هم نمی ریزد. مثل ترسش از تله کابین، ترسش از سورتمه، از ارتفاع، از استخر عمیق، از سقوط آزاد. کلا مثل همه ترس هایی که از کارهای هیجان انگیز یا به قول خودش مرخرف به تمام معنا دارد. البته فقط از رانندگی وحشتناک خودش نمی ترسد!. برای همین هم پنجاه دقیقه تمام ریشه های شالش را بافت و برای آنتراکش هم بازوی خاله را که بی خیال دنیا کنارش چرت میزد چنگ زد. من هم در اندیشه این بودم که آقای خلبان چطور در این هوا رانندگی می کنند و بالاخره طیاره را چطور به زمین می نشاند که خب، دست مریزاد واقعا!. من جاش بودم همان وسط مسطا می نشستم به اعتصاب که توی این هوا رانندگی نمی کنم!

+

۱۸ آبان ۹۴ ، ۱۶:۴۸
نویسنده : کازی وه

اینکه اهواز رفته به پاییز یا پاییز آمده به اهواز را نمی دانم. اما هوا خوب است. ایده آل من که همان هوای خیس است که نه! اما خوب است. خدارا شکر.

قانون طلایی!

۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۸:۵۷
نویسنده : کازی وه

پشت چراغ قرمز حس کردم امروز چقدر دوستش دارم.تا رویش را کرد سمت چپ ٬از راست محکم ماچش کردم. نگاهم کرد و گفت" بی شعور. زشته .مردم می بینن" قهقه زدم و گفتم" گور بابای مردم ! آدم باس مامانشو همه جا ببوسه "و دوتا محکم تر ماچش کردم.

مطمئن شدن احساس عجیبی ست

۱۷ آبان ۹۴ ، ۱۴:۱۷
نویسنده : کازی وه

یک روز، یک لحظه، یک جایی به یک چیزی شک می کنی. کلمات یک نفر را مزه مزه می کنی و نشانه ها را می گیری...

یک روز دیگر،یک لحظه دیگر، یک جای دیگر همان نشانه ها را می بینی؛ مهرتایید خورده بر پیشانی حوادث...

مطمئن شدن احساس عجیبی ست. گاه شیرین وگاه...