بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۴ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است.

در ستایش سگ‌پیلِگی

۲۴ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۴۳
نویسنده : کازی وه

دیشب وسط مدیتیشن یک‌دفعه ذهنم رفت سمت اینکه چطور توی سالی که نمی‌دانستیم هفته دیگر زنده می‌مانیم یا نه، من ۷۵٪ اهداف چک‌لیستم را تیک زدم؟ حالا اهدافم خرید خانه، سفر به دور دنیا، مدیرعامل شدن و ۲۰ کیلو وزن کم کردن نبود اما در حد خودم چالش‌برانگیز بودند. مثلاً عوض کردن شغلم، تمام کردن دانشگاه، یاد گرفتن برنامه‌نویسی و اولویت قرار دادن خودم. واقعاً تنها چیزی که به ذهنم رسید خصلت سگ‌پیلگی بود. این را هم مدیون سراشیبی‌ تند دانشکده فنی هستم که هر روز موقع بالا رفتن ازش سعی می‌کردم درهای جدیدی را باز کنم. وضعیت من در دانشگاه اسفبار بود. افسردگی داشتم، از خودم بیزار بودم، هر ترم کلی درس می‌افتادم، از رشته‌ام متنفر بودم، با اساتید مشکل داشتم، با محیط نمی‌ساختم، با هم‌کلاسی‌هام ارتباط نمی‌گرفتم، روابط عاطفی‌ام بگا بود، روابط خانوادگی‌ام به فنا بود. ولی هر روز صبح عین یک بز کوهی از آن سراشیبی بالا می‌رفتم و با خودم مونولوگ می‌گفتم.

یک روز تحمل کن، یا تو تمام می‌شوی یا این درد!

روز دیگر صبور باش، هوشمندانه‌تر عمل کن.

روز بعد درهای دیگر را امتحان کن. 

صرف نظر از نتیجه، همان موقع‌ها بود که نطفه سگ‌پیلگی در وجودم بسته شد. منظورم از سگ‌پیلگی این نیست که در همه موارد انقدر تلاش کن تا به نتیجه دلخواهت برسی. چون زهی خیال باطل. همین الانش هم اگر فکر کنم هزینه کاری از انرژی‌ای که برایش می‌گذارم بالاتر است و منطقی نیست، رها می‌کنم. فقط سعی می‌کنم به راحتی تسلیم نشوم و آن نکته‌ای که گفتم بقیه درها را هم بزنم و ذهنم را باز بگذارم، معلوم است وقتی پلن آ جواب نمی‌دهد باید بروی سراغ پلن ب. وگرنه بالای سر گوری گریه کنی که جنازه‌ای توش نیست چه فایده دارد؟ آها این را هم بگویم که وقتی می‌خواستم سگ‌پیلگی پیشه‌ کنم خیلی وقت‌ها خجالت کشیدم، شرم داشتم، خشمگین و ناامید هم بودم. آیا ممکن بود بهتر از این عمل کنم؟ شاید! آیا ممکن بود بدتر از این بشود؟ شاید! آن‌قدر نقش تصادف در زندگی مهم است که یک وقت‌هایی همین سگ‌پیلگی را هم باید بگذاری در کوزه آبش را بخوری. برای همین من از همان ۷۵٪ هم راضی‌ام. علی برکت‌الله!

سخنی با خودم

۱۸ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۲۲
نویسنده : کازی وه

اگه یه چیزی رو بخوام تا آخر عمرم به خودم یادآوری کنم اینه که وقتی توجهت به موضوعی جلب میشه و به رشته‌ای علاقمند میشی، همون موقع برو سراغش. چون این علاقه با اومدن علایق تازه از بین می‌ره و دست‌دست کردن و دودوتا چهارتا و امروز و فردا، فقط تو رو دور و گیج‌تر می‌کنه. عمر این توجه کوتاهه. اگر خیلی خوش‌شانس باشه ۲ تا ۳ سال! برخلاف تصورت پیگیر یک دانش یا رشته خاص بودن همیشه قرار نیست زندگیت رو متحول کنه. فقط درهای تازه‌ای رو به‌روت باز می‌کنه. باشد که پند گیری!

از افسردگی بگو (۱۵)

۱۶ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۱۰
نویسنده : کازی وه

تمام روز، تمام روز

رهاشده، رهاشده، چون لاشه‌ای برآب

به‌ سوی سهمناک‌ترین صخره پیش می‌رفتم

به سوی ژرف‌ترین غارهای دریایی

و گوشتخوارترین ماهیان

و مهره‌های نازک پشتم

از حس مرگ، تیر کشیدند

نمی‌توانستم، دیگر نمی‌توانستم

صدای پایم از انکار راه برمی‌خاست

و یأسم از صبوری روحم وسیع‌تر شده بود

و آن بهار و آن وهم سبزرنگ

که بر دریچه گذر داشت با دلم می‌گفت

«نگاه کن

تو هیچ‌گاه پیش نرفتی،

تو فرو رفتی.»

فروغ فرخزاد

از احوالات من اگر پرسیده باشین...

۱۰ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۵۱
نویسنده : کازی وه

خودافشاگری همیشه برایم سخت بوده. انگار بروی بالای سه پایه و به دیگران بگویید دورم جمع شوید. دکمه‌ای را فشار دهی و زیر پاهات خالی شود. برای لحظاتی معلق و بعد با جفت‌پا بکوبی روی زمین. این روزها هر چقدر بیشتر انکار می‌کنم، بیشتر مطمئن می‌شوم. مغزم سعی می‌کند از خودم در برابر خودم محافظت کند. اما من تغییر کرده‌ام. دیگر آن سپیده سرزنشگری که با کوچکتری خطایی سر خودش داد می‌کشید نیستم. تلاش می‌کنم این را به مغزم بفهمانم و راستش را بخواهی بازنویسی برنامه‌ای که یک عمر اجرایش کردی خیلی سخت است. البته طبیعی است. مغز شورتکات‌های خودش را ترجیح می‌دهد. ترجیح می‌دهد من سرش داد بکشم و بگویم تو هیچی نیستی تا اینکه بگویم اشتباه کردی که کردی، یک چیزی هم یاد گرفتی. برای دفعه بعد تلاشت را بیشتر کن. خلاصه از احوالات من اگر پرسیده باشید، مثل همیشه دارم فکر بلند فکر می‌کنم. روی کاغذ، ضبط صدا، موقع رانندگی.