بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۷ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است.

آلات شکنجه

۲۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۵:۲۸
نویسنده : کازی وه

من از قهوه به عنوان ابزار تهدید استفاده می‌کنم. چون چندین روزه که آفتاب رو ندیدم و شب و روزم یکی شده اگه روزها بخوابم، شب هم می‌خوابم و کل روزم می‌ره. از طرفی من روزها نمی‌تونم بیدار بمونم چون نیاز دارم که حداقل چهار یا پنج ساعت در سکوت مطلق زندگی کنم و از این عن‌بازی‌ها. خلاصه که حیات کاری و اجتماعیم به شب بنده. اما دلمم برای تختم زیاد تنگ میشه و چشمام بازی درمیاره. این جور رقت‌ها یک لیوان قهوه غلیظ دم می‌کنم و میذارم جلوی چشمم. نمی‌خورم! من اصولا قهوه نمی‌خورم چون از مزه‌ش متنفرم. همین که چشمام گرم میشه لیوان رو می‌گیرم جلوی دماغم و می‌گم چه خبرا؟ کی بود که خوابش میومد؟ یه قلوپ بخور که راحت‌تر خوابت ببره! بعد یک عق میزنم و چشمام باز میشه و می‌شینم پای کارم. الان که این رو می‌نویسم گلاب به روتون عق سومم رو زدم!

۶۸۱

۲۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۱۰
نویسنده : کازی وه

اینکه دلم می‌خواهد رو بازی کنم یکی از دلایلی است که دوستان نزدیک کمی دارم. همیشه هم من انتخاب نمی‌کنم خیلی وقت‌ها آن‌ها انتخاب می‌کنند که دیگر نباشند. در دنیایی که آدم باید با یک نقاب گنده روی صورتش دیگران را جذب کند من قواعد بازی را اول از سر اخلاقیات ابلهانه خودم و بعدتر به خاطر راحتی‌ام بهم زدم. شاید هم سیر اخلاق همین است که آن‌قدر در تو حل می‌شود که بعدتر با عادتی که ایجاد شده راحت‌تری. به هر حال من راحت‌ترم که خودم را بروز دهم. اما مرز این بروز دادن خودت با زیادی بروز دادن خودت یا همان هیجانی رفتار کردن و پته خودت را روی آب ریختن کجاست؟ حس می‌کنم حواسم دچار مشکل شده. با ضربه‌ای کاری دیگر جهت‌یابی‌ام کار نمی‌کند. گیج و ناتوانم که نمی‌دانم باید بروم جلو، عقب‌گرد کنم یا سر جایم بایستم. اینجا جایی است که همیشه نظاهم ارزشی من زیر و رو شده. خودم زیر و رو شدم. شاید هم این بار باید جلوی این زیر و رو شدن را گرفت. تصمیم‌گیری به مراتب سخت‌تر از همیشه است. چون همیشه این موارد را با دل‌خوش رد می‌کردیم می‌رفت. مصیبت‌های بالا رفتن سن و گره خوردن آدم‌ها با هم و سختی‌های پیدا کردن آدم‌های جدید هم‌فکر. حالاست که فکر می‌کنم باید بیشتر از همیشه تنها باشم. یاد بگیرم تنهاتر زندگی کنم. تنهاتر جستجوگر باشم. چقدر قرار است پوستم کنده شود که یک چیزی را یاد بگیرم؟

لطفا تمیزتر کد بزن خداخان!

۱۲ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۸:۲۸
نویسنده : کازی وه

تموم شد و رفت ولی اینکه آدم به دوست نزدیکش علاقمند میشه باگ آفرینشه. 

چلاندنی‌های غمگین (۲۶)

۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۱۷
نویسنده : کازی وه

بعد از سه چهار هفته زیر پتو ماندن و حرص خوردن و گریه کردن و استرس کشیدن رفتم یک قدمی بزنم. یعنی رفتیم یک قدمی بزنیم. آخرین قدیمی بود که با یک دوست می‌زدم. بعد رفتیم کتابفروشی. آخرین باری بود که رفتم کتابفروشی. فرزاد یک کتاب از بکت برداشت و من برای بچه‌ها کتاب شعر و داستان خریدم. دو نوع کتاب انتخاب کردم و از هر کدام دو تا برداشتم. فرزاد که رفت، دوباره ایستادم جلوی قفسه حسرت‌هام. قبلش با هم ایستاده بودیم و او کتاب‌هایی که خوانده یا شنیده بود را می‌کشید بیرون تا من هم ببینم. اما من دلم می‌خواست با حسرت‌هام تنها باشم. برای همین هم قبل از حساب کردن کتاب کودک دوباره روبرویشان ایستادم. عناوین را خواندم و موضوع هر کدام را که قبلا کسی تعریف کرده بود یا جایی خوانده بودم را برای خودم مرور کردم. آخرین باری بود که آن همه کتاب حسرت برانگیز را یک‌جا می‌دیدم. اسفند شد و من هنوز وقت نکردم کتاب بچه‌ها را بدستشان برسانم. بعد از آن هم دیگر نشد. همچنان کادوپیچ بالای کمد گذاشتم که چشمم بهشان نیافتد که گریه نیافتم. دیشب با بچه شماره یک طی یک تماس تصویری کلی خندیدیم و بعد گفت من را بگذار روی تاب. منظورش صندلی راک جلوی شومینه بود. من گفتم بیا بغلم و دست‌هاش را باز کرد. گذاشتمش روی تاب و او روی پای مامانش شبیه‌سازی می‌کرد. می‌خندید و می‌خندیدم. بعد گفت من را تنها بگذار روی تاب. امروز گوشه کاغذ کادوی کتاب‌ها از بالای کمد معلوم است و من اشکم دم مشکم. از آن روز کذایی نه کتابفروشی رفتم، نه فرزاد را دیدم و نه بچه‌ها را. و دلم برای هر چهارتایشان پر می‌کشد. اسفند هم تصمیم گرفتم به آن حسرت پرسوز و گداز پایان دهم. از اینترنت سفارش دادم و تا امروز نخوانده بودم. فهرست کتاب را باز می‌کنم و اولین عنوان را می‌خوانم. فلسفه چیست؟

یک عدد فریلنسر اهمال‌کار

۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۴:۵۷
نویسنده : کازی وه

رئیس من همیشه از دستم می‌ناله که چرا کارها رو به موقع تحویل نمی‌دم یا چرا حداقل در جریان پروسه کار قرارش نمی‌دم. لابد پیش خودش فکر می‌کنه که من صبح تا شب در حال جستجو و تحقیق و یادگیری مطالب جدید در حوزه برندینگم. زهی خیال باطل! آخه کدوم پروسه تولید مرد حسابی؟ من ته تهش دم ددلاین یا حتی بعد از اون، وقتی خیالم راحت شد که دیگه آب از سرم گذشته تازه رغبت می‌کنم یک تکونی به باله‌هام بدم. اون هم نه کله صبح و فوری. می‌ذارم خورشید قشنگ غروبش رو بکنه، شام تپلم رو بزنم، سریالم رو ببینم و خوندنی‌های آخر شبم رو بخونم و بعد شروع می‌کنم به کار! وقتی پروژه رو تحویل می‌دم چنان بابت کیفیت کار برام کف و سوت می‌زنه که می‌خوام از خجالت آب بشم. اما آدم که نمی‌شم هیچی! پروژه بعدی رو هم سه روز طول می‌دم تا دوباره همون گردونه دم ددلاین، غروب خورشید، شام تپل، سریال، کتاب، پروژه انقدر بچرخه و بچرخه بلکه بخت کار کردن ما هم باز بشه. 

مجازی هستی یا حضوری فرقی نمی‌کنه، من غیبت می‌کنم!

۷ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۰۰
نویسنده : کازی وه

دیشب با مهرنوش می‌خندیدیم که من حتی سر کلاس مجازی هم غیبت می‌کنم و حاضر نیستم با موبایل هم آنلاین بشم. خدا وکیلی با موبایل خیلی سخته! خیلی جالبه که دقیقا ساعت‌هایی که کلاس دارم، ساعت خوابم هم می‌چرخه و با اون سکشن هماهنگ میشه. من انقدر دانشگاه نرو بودم که سال سوم، وقتی کارگاه رباتیک شرکت کردم خیلی از هم‌ورودی‌ها فکر می‌کردن ترم یکم و وقتی می‌گفتم اتفاقا منم فلان درس رو با شما دارم همشون شاخ درمیاوردن که ما اصلا تا حالا تو رو توی دانشکده که هیچی کل دانشگاه ندیدیم! خب من اون دو سال رو چی‌کار می‌کردم دقیقا؟ توی خوابگاه بودم. در حال کلنجار رفتن با خودم. بیشتر ساعت‌های روز و شب رو می‌خوابیدم. چون بدنم نیاز داشت و بقیه‌ش رو سعی می‌کردم فیلم ببینم یا بازی کنم. بعضی از درس‌هایی که خیلی سخت بود خوندشون رو هم شب امتحان حذف می‌کردم که همین ترم هفت بلای جونم شد و سر تک تک واحد‌ها، تمام روزهای ترم، تمام اون هفته‌های شلوغ، همه اون چهار ماه رو استرس کشیدم و قبل هر امتحانی تا نمره‌ش بیاد پنج شش سال پیر شدم. البته این خاصیت اون شرایط بود و من اصلا از خودم بابت اینکه درس‌ها رو حذف کرده بودم ناراحتم نبودم. چون اون روزها اولویتم این بود که سلامتی روانیم رو بدست بیارم و این با فشار آوردن روی خودم ممکن نبود. نیاز داشتم که تنها دغدغه‌م قرص‌هام، پروژه‌هایی که با پولشون می‌تونستم برم روانپزشک و فیلم و کتاب‌هایی که دوست داشتم بخونم و مردی که عاشقش شده بودم باشه. مردی که اتفاقا نقش موثری توی بهتر شدن حالم داشت. حالا امشب که دارم فایل‌های درس پیچیده ماشین‌های الکتریکی رو می‌بینم و نت بر‌می‌دارم که برای اولین بار، نه فقط در عصر کرونا که در کل دوران تحصیلم به موقع و آماده سر کلاس مجازی حاضر بشم یاد این افتادم که از ترم پنج، از صدقه سری ماه‌ها درمان با فلوکستین با روحیه خوب سر کلاس حاضر می‌شدم. چقدر هم برام سخت بود اما هر صبحی که بیدار می‌شدم سعی می‌کردم یک قدم کوچولو بردارم. الان هم جوگیر نشدم که برای تمام کلاس‌های این هفته همین برنامه رو بچینم و از شب قبل شروع کنم. از هفته‌ای دو تا کلاس شروع می‌کنم و سعی می‌کنم همه کلاس‌های هفته رو حاضر بشم. ببینم چه می‌کنم!

فقط چرا؟

۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۹:۲۵
نویسنده : کازی وه

چرا ننوشتم که موهام را صورتی کردم؟ چرا از روزهای قرنطینه‌ام که حدود ۶۳ روز است چیزی ننوشته‌ام؟ چرا نگفتم که با کمالگراییم دوباره درگیرم طوری که گاهی خودم را هم گول می‌زنم؟ چرا نگفتم دوباره و چندباره شروع کرده‌ام به تاتی‌ تاتی کردن؟ چرا نگفتم داوطلب شدم که با دانشجویان علوم پزشکی شیلد محافظ درست کنیم و محلول‌ها و دستکش‌ها را ضد عفونی و پک کنیم و بفرستیم بخش‌های بیمارستان‌هایی که اینترن‌ها کشیک می‌دهند اما نرفتم؟ چرا نگفتم از کارم که تولید محتوا برای برندهای مختلف است بیزارم؟ چرا نگفتم بیشتر از همیشه به یک حقوق ثابت نیاز دارم اما نتوانستم کار پیدا کنم؟ چرا نگفتم از کارهای بی‌ربطی که می‌کنم بدم می‌آید اما تنها کارهایی هستند که بلدم انجامشان بدهم؟ چرا نگفتم که دوباره به کسی علاقمند شدم که دوستم نداشت و برای بار دوم ردم کرد؟ چرا نگفتم دوباره تمرینات ترک اعتیادم را شروع کرده‌ام؟ چرا نگفته‌ام که احساس می‌کنم تنهام و بلد نیستم هنوز این تنهایی را با خودم پر کنم؟ چرا نگفتم که علی‌رغم اینکه حواسم هست مبادا خودم را تخریب نکنم هر لحظه احساس می‌کنم داغونم؟ چرا نگفته‌ام همه این‌ها را فارغ از افسردگی نوشتم و حداقل از این بابت خوشحالم؟ چرا نگفتم باید یک روان‌درمانگر جدید پیدا کنم و چطور باید این کار را انجام دهم؟ چرا نگفتم کولرها که روشن می‌شود من دلم می‌خواهد تا خود پاییز بخوابم چون مجبورم همیشه خانه بمانم؟ چرا نگفتم تناقض بزرگی است اما من عاشق نور و گرمای خورشیدم و دلم می‌خواهد ظهرهای گرم اهواز بروم روی سنگ‌های ساحل دراز بکشم و گرما جذب کنم؟ چرا نگفتم ترم پیش آن‌قدر جدی درس خواندم که معدلم ۱۸ شد؟ چرا نگفتم با اینکه شب قبل از امتحان تمام واحدهای افتاده و روزهای تحقیر شدن در دانشگاه و ناتوانی روانی‌ام برای جمع کردن درس‌های هفت ترم قبل یادم می‌آمد و گریه می‌کردم اما اشک‌هام را پاک می‌کردم و می‌گفتم یک قدم دیگر بردار سپیده، فقط یک صفحه دیگر بخوان؟ چرا از شاهین، زهرا و مهرنوش که هر روز و هر ساعت کنارم بودند چیزی ننوشتم؟ چرا ننوشتم که بعضی وقت‌ها با شاهین رویا می‌بافتیم که من بروم بوستون و با هم امریکا را طی‌الارض کنیم؟ چرا نگفتم من همش آدم‌های اشتباه را برای رابطه انتخاب می‌کنم؟ که مدام دارم جاده‌های یک‌طرفه می‌سازم؟ که خسته‌ام از این وضع اما ته دلم روشن است که بالاخره یاد می‌گیرم؟ چرا هیچ ردی از گذشته‌ام، شهرم، خانه‌ام، چهره‌ام، زبانم، امید‌ها و ناامیدی‌هایم در این وبلاگ نیست؟ به من بگو خواننده که این وبلاگ به چه دردی می‌خورد وقتی تیغ سانسور را خودم روی گلوی خودم گذاشته‌ام؟ چرا این کار را می‌کنم؟