بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

چلاندنی‌های غمگین (۲۶)

۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۶:۱۷
نویسنده : کازی وه

بعد از سه چهار هفته زیر پتو ماندن و حرص خوردن و گریه کردن و استرس کشیدن رفتم یک قدمی بزنم. یعنی رفتیم یک قدمی بزنیم. آخرین قدیمی بود که با یک دوست می‌زدم. بعد رفتیم کتابفروشی. آخرین باری بود که رفتم کتابفروشی. فرزاد یک کتاب از بکت برداشت و من برای بچه‌ها کتاب شعر و داستان خریدم. دو نوع کتاب انتخاب کردم و از هر کدام دو تا برداشتم. فرزاد که رفت، دوباره ایستادم جلوی قفسه حسرت‌هام. قبلش با هم ایستاده بودیم و او کتاب‌هایی که خوانده یا شنیده بود را می‌کشید بیرون تا من هم ببینم. اما من دلم می‌خواست با حسرت‌هام تنها باشم. برای همین هم قبل از حساب کردن کتاب کودک دوباره روبرویشان ایستادم. عناوین را خواندم و موضوع هر کدام را که قبلا کسی تعریف کرده بود یا جایی خوانده بودم را برای خودم مرور کردم. آخرین باری بود که آن همه کتاب حسرت برانگیز را یک‌جا می‌دیدم. اسفند شد و من هنوز وقت نکردم کتاب بچه‌ها را بدستشان برسانم. بعد از آن هم دیگر نشد. همچنان کادوپیچ بالای کمد گذاشتم که چشمم بهشان نیافتد که گریه نیافتم. دیشب با بچه شماره یک طی یک تماس تصویری کلی خندیدیم و بعد گفت من را بگذار روی تاب. منظورش صندلی راک جلوی شومینه بود. من گفتم بیا بغلم و دست‌هاش را باز کرد. گذاشتمش روی تاب و او روی پای مامانش شبیه‌سازی می‌کرد. می‌خندید و می‌خندیدم. بعد گفت من را تنها بگذار روی تاب. امروز گوشه کاغذ کادوی کتاب‌ها از بالای کمد معلوم است و من اشکم دم مشکم. از آن روز کذایی نه کتابفروشی رفتم، نه فرزاد را دیدم و نه بچه‌ها را. و دلم برای هر چهارتایشان پر می‌کشد. اسفند هم تصمیم گرفتم به آن حسرت پرسوز و گداز پایان دهم. از اینترنت سفارش دادم و تا امروز نخوانده بودم. فهرست کتاب را باز می‌کنم و اولین عنوان را می‌خوانم. فلسفه چیست؟

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی