بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۲ مطلب با موضوع «چه خوب که این ها را قبل از سی ساله شدن فهمیدم» ثبت شده است.

جشن تولد روزی که یادگرفتم دشمن خودم نباشم

۴ آذر ۹۵ ، ۲۲:۳۳
نویسنده : کازی وه

صدای زنانه‌ای که خنده‌های بلند من را با جمله "دختر که اینطور نمیخنده" بریده و در مرحله هاهاهاها ناتمام گذاشته بود، متعلق به مامان‌بزرگ ۷۰ساله‌ام نبود که تعریفش از دختر خوب (!) تقریبا یک گونی سیب زمینی ست که صدایی ازش بلند نمیشود که بتوانی بهش بگویی هییییس تو دختری! بلکه از یک دختر ۲۰ساله که دقیقا روبرویم نشسته بود بلند میشد. دختر ۲۰ساله ای که آیفون سیکسش را جلوی صورتش گرفته بود تا ببیند رژ قرمزش کمرنگ تر شده یا نه به من گفته بود بلند نخند و جلب توجه نکن! و شانس بزرگی که آورد این بود که در یک مکان عمومی نمیشود کفش پرت کرد و تنها سلاح من این بود که با شدت بیشتر و بلندتر بخندم؛ همان طور که همیشه توی خیابان و دانشگاه و خانه و مهمانی و جمع های خودمانی و غیر خودمانی می‌خندم و آن قدر -با تمرین در موقعیت- از این کلیشه "دختر جلب توجه کن" فاصله گرفته ام که حتا لحظه ای از ذهنم نمی گذرد که کسی اطراف من است که از این شادمانی عصبی می شود و می خواهد بهم تذکر بدهد؛ مخصوصا مامان بزرگ علاقمند به تربیت گونی سیب زمینی ام.

تصمیم بزرگی که چندوقت پیش گرفتم این بود که همه باورهای جنسیتی و خصوصا زن ستیزانه علیه خودم را کم کم از توی ذهنم بکشم بیرون و بریزم توی کیسه زباله و ساعت نه شب بگذارمشان دم در.

خودم را پذیرفته ام. صورت من همین شکلیست. با جوش و لکه، ابروهایی که همیشه فرصت تمیز کردنشان دست نمیدهد و گاهی تا دو، سه ماه وقت آرایشگاه رفتن پیدانمی کنم و از همه اش با اهمیت تر حوصله آرایشگاه رفتن ندارم، عوضش دلم خواسته بشینم یک فیلم سه ساعته ببینم و بعدش هم بلند شده ام رفته ام مهمانی و هیچ اتفاق خاصی (!) هم نیفتاده.

یک وقت هایی دوست هایم (بیشتر پسرها و با عرض تاسف خیلی خیلی بیشتر دخترها) وقت ناراحتی و برخورد تند بهم گفتند پریود و بیشتر از آنچه تصورش را کنید برایشان توصیح دادم که این از نفهمی و کم سوادیشان است که عصبانیت را به پریودی و پریودی را به عصبانیت ربط میدهند (بین خودمان که به یکیشان گفتم خیلی آدم چیپی (cheap) هستی!) و بهتر است جای ربط دادن گوز به شقیقه که به نظر خودشان خیلی هم باحال است به این فکرکنند که چرا ناراحتم و چه چیزی اذیتم میکند.

حالا دیگر ماشین ها و عابرینی که بخاطر زن بودن راننده بیشتر مواظب خودشان هستند (در رفتارشان مشخص است، راننده ها مدام ازت فاصله میگیرند یا بوق و چراغ میزنند و عابرها با تردید نگاهت می کنند) اذیتم نمیکنند. من با خیال راحت رانندگی ام را میکنم و تازگی ها متوجه شدم فرمول های از پیش نوشته شده برای پارک دوبل و دور دو فرمانه و سبقت گرفتن و آینه بغل فقط به درد همان امتحان رانندگی می خورد و باید قلق خودم را برای هر حرکت داشته باشم. رانندگی فعالیتی است که به چند توانایی همزمان احتیاج دارد؛ قدرت محاسبه، دید وسیع و درک هندسه و تا آنجایی که می دانم هیچکدامش مطلقا به جنسیت من ربط ندارند و اگر پارک دوبلم خوب نبوده بخاطر درک نسبتا پایین من در هندسه و حجم است (یک مطلب در این باره به زودی مینویسم).

هربار که به پسری که دوستش داشتم نزدیک تر شدم و برای آغازکننده بودن در یک رابطه تلاش کرده ام(هر چند گاهی وقت ها به هر دلیلی ناموق یا باز هم به هر دلیلی موفق) و اهمیتی به حرف مضحکی مثل "پسری که تو بری دنبالش پس فردا تو سرت میزنه که تو منو خواستی" یا "غرورتو له کردی" ندادم و به خودم گفتم غرورت باید جایی لکه دار و لجن مال شود که حقت خورده میشود، بهت خیانت میشود، جلوی پیشرفتت گرفته میشود و تو سکوت میکنی حتی اگر رابطه خوبی نبوده باشد احساس برد کرده ام.

هربار که توی خیابان و تاکسی و اتوبوس بر روی دست ها و پاها و سایه های مزاحم فریاد کشیدم توی دلم با خوشحالی تعداد آدم هایی که بعد از من قربانی این خیابان و تاکسی و اتوبوس نخواهند شد را شمردم.

از دو سال پیش تا الان که این ها را تمرین کرده ام،که با خودم عهد کرده ام دشمن خودم نباشم و اول از همه جلوی خودم بایستم که تو آدمی و به قول اوریانا فالاچی آدم بودن چقدر واژه قشنگی ست چون فرقی بین زن و مرد بودن قائل نمیشود هر کجا که دلم بخواهد میخندم. روز به روز بلند و بلند تر. به همه چیز میخندم به گونی سیب زمینی مامان بزرگ عزیزم بلندتر.

پی نوشت: ممنون از همه دوستان عزیزم که نوشتند. بوس به روی ماهتان با کلی قربان صدقه اضافی.

چه خوب که یک چیزهایی را قبل از سی ساله شدن فهمیدم

۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۵۵
نویسنده : کازی وه

یک روزی بالاخره حوصله ام می گیرد و می آیم اینجا از فرآیند تغییر که از دوازده سالگی کشفش کردم و هرسال یک تجربه جدید ازش ریختم توی کوله بارم می نویسم. تا آن روز بیایید فراموش نکنیم که آدم ها در مقابل عوض شدن ما اول مقاومت، سپس سکوت و در آخر پذیرش را انتخاب می کنند. هرچقدر هم پسرخاله تر باشند بیشتر مقاومت، کمتر سکوت و خیلی خیلی کمتر توی جدید را می پذیرند. و حتی وقتی می پذیرند گذشته را هم فراموش نمی کنند چون بالاخره یک روزی، یک جایی باید انگشت اشاره شان را به انضمام شست پایشان بکنند در چشممان تا بفهمیم کی بودیم و کی شدیم!

وقتی با متر و معیارهای جامعه ایرانی من دختر خنگ و احمقی محسوب می شدم چون توی دبستان هیچ وقت بدون کمک دست و کاغذ نتوانستم اعداد بزرگ تر از پنج را باهم جمع کنم یا نمی دانستم سرخس ها و خزه ها چه ویژگی هایی دارند و چرخه زندگیشان چطوریست یا گیاهان چطور فتوسنتز می کنند و اصلاً هم برای کسی مهم نبود که چه چیزهای دیگری را می دانم و رویاهایم چیست تا سه سال بعدش که سه سال طلایی زندگی ام بود و حتماً جز ده سالیست که از این نوزده سال با همه وجود زندگی کرده ام. که هم میتوانستم اعداد دو رقمی را باهم جمع کنم و هم میدانستم سرخس ها چه کوفتی هستند و مهمتر از همه این زهرماری ها فهمیده بودم دنیای هرکسی روی خواستن های خودش می چرخد و آدم برای چیزی که می خواهد باید تلاش کند. درست همان موقعی که مدرسه جدید قبول شده بودم که کاش نمی شدم یا آن قدر از آن روزهای سخت گذر کرده بودم که داشتم برای هفده، هجده سالگیم نقشه می کشیدم تا می آمدم حرف تازه ای بزنم آدم هایی بودند که از هر طرف، از در و دیوار و زمین و زمان، دو عدد سه رقمی را می گذاشتند جلویم که جمع و تفریقش کنم. 

این گل ها را لگد کردم که بگویم الان. از خیلی روز پیش تا الان دارم به تغییر فکر می کنم. از خیلی روز پیش تا الان که خودم را ریخته ام روی دایره و لای قطعه هایم می گردم تا پوسیده ها را بریزم دور و آن هایی که هنوز برایم کار می کنند را گردگیری کنم احساس می کنم یک چیزی کم است. یک قطعه ای. یک فیشی. یک سیمی، یک رابطی یک جایی کم است. بعدش که دایره را بزرگتر کردم و زدم به محیط دیدم نه بابا. نه قطعه است. نه رابطه. نه سیم میم. یک ورژن جدید است در انتظار آپدیت. 

چند وقتی هست که تصمیم رفتن از زدن به سر گذشته و رسماً گرفته شده. تصمیم به اینکه این فصل و فصل بعدش که بروند و بیایند من اینجا نباشم. تصمیم به اینکه همه تلاشم را برای رفتن بکنم و یک روز که خیلی هم دور نیست کوله پشتی ام را بیندازم روی دوشم و از این شهر بروم.