خودافشاگری همیشه برایم سخت بوده. انگار بروی بالای سه پایه و به دیگران بگویید دورم جمع شوید. دکمهای را فشار دهی و زیر پاهات خالی شود. برای لحظاتی معلق و بعد با جفتپا بکوبی روی زمین. این روزها هر چقدر بیشتر انکار میکنم، بیشتر مطمئن میشوم. مغزم سعی میکند از خودم در برابر خودم محافظت کند. اما من تغییر کردهام. دیگر آن سپیده سرزنشگری که با کوچکتری خطایی سر خودش داد میکشید نیستم. تلاش میکنم این را به مغزم بفهمانم و راستش را بخواهی بازنویسی برنامهای که یک عمر اجرایش کردی خیلی سخت است. البته طبیعی است. مغز شورتکاتهای خودش را ترجیح میدهد. ترجیح میدهد من سرش داد بکشم و بگویم تو هیچی نیستی تا اینکه بگویم اشتباه کردی که کردی، یک چیزی هم یاد گرفتی. برای دفعه بعد تلاشت را بیشتر کن. خلاصه از احوالات من اگر پرسیده باشید، مثل همیشه دارم فکر بلند فکر میکنم. روی کاغذ، ضبط صدا، موقع رانندگی.
یکی از چیزهایی که باعث شد بیخیال عشق و عاشقی شوم، از دست رفتن بود. آنقدر از دست رفتم که از عشق بیزار شدم.
آن رفتارهای شیداگونه و خندههای سرمستانه که مغزم را تعطیل میکرد.
آن حسی که در وجودم جاری و ساری و مانع از حضورم در واقعیت میشد.
گاهی با گل گشیدن مقایسهاش میکنم. روح آنقدر در لحظه سبک میشود که در عین بودن، نیستی، وجود نداری. حتی حرف زدنم شبیه خودی است که ازش خوشم نمیآید. شاید برای همین عشق را بوسیدم گذاشتم، کنار. هر کس در را زد، یک بار کلید را برای قفل کردن چرخاندم. حالا میگویی خودت دیوانهبازیهات را کردهای، دورهایت را زدهای و میگویی پیف و اخ! نه! من نمیگویم پیف و اخ! من میگویم عشق یک ظرفیتی میخواهد. عشق که میآید، جزئی از زندگی تو نمیشود، بلکه همه زندگیات میشود. میشود تو. توی لعنتی که حتی خودت را هم فراموش میکنی. من ظرفیتش را نداشتم. چون بلد نبودم خودم را کنترل کنم. آنچنان غرق لذت این هورمونهای لعنتی میشدم که یادم میرفت روز قحطی نزدیک است. نقطه عطف همین است دیگر. به یک جایی میرسی، مکث میکنی، همه چیز را خراب میکنی و روی آوارهای خودت میایستی، میفهمی باید سریع نپری توی رابطه عاطفی، میفهمی که باید احساساتت را کنترل کنی، میفهمی که به قول خارجیها Do not rush into love و میفهمی که آنقدر از عشق کودن شده بودی که به عقلت نمیرسید، همین دردت را هم گوگل کنی! خلاصه که این روزها اکسیتوسین مورد نیازم را از سایر هیجانات ارتزاق میکنم.
یک عاشقانه بیقرار و صادقانه
روانکاو جدیدم میگوید: «از وسوسه انتخابهایی که برات آشنا هستند اما دیگه به دردت نمیخورن دوری کن.»
هر بار که تلفن را برمیدارم تا بهت بگویم: «دلم برایت تنگ شده و کاش حداقل یکبار بهم میگفتی میخواهی بازهم مرا ببینی» بهش فکر میکنم. هر دفعه که سیگار میکشم و یاد گرمای لبهای تو و عطر سیگار روی پوست خنکت میافتم و دلم میخواهد پیش تو باشم، بهش فکر میکنم. هر بار که میخواهم یکبار بهت فرصت بدهم که حداقل مثل سابق رفیقم بمانی، به این جمله فکر میکنم. هر بار که سر خرم را کج میکنم تا به جاهایی که تو میروی سر بزنم، بهش فکر میکنم. هر بار که خاطراتمان از جلوی چشمهام رد میشود، هر بار که یاد انگشانت روی بینی و موهام، هر بار که یاد صدایت بیافتم، هر دفعه که تصمیم بگیرم تو را در خیالاتم بغل کنم و ببوسمت، بهش فکر میکنم. میدانی؟ اصلاً میخواهم این جمله را روی دستم تتو کنم که هیچوقت یادم نرود باید از وسوسه انتخابهای آشنایی که به درد سطل زباله هم نمیخورند، دوری کنم.
تنها کسی که تمام این سالها بهش فرصت دوباره دادم تو بودی. اوه ببخشید! فرصت چندباره... هفتهای هزار فرصت و ماهی صد هزار و سالی میلیون میلیون فرصت... هر لحظه که دلت ترسید، پات لغزید و اشتباه کردی بهت فرصت دادم. چون تو تنها کسی بودی که لیاقت این فرصتها رو داشتی و حتی الان هم داری. هنوز هم تنها کسی که میتونه هر اشتباهی کنه و دوباره بتونم باهاش از اول بسازم تویی... کازیوه، اینم nاُمین فرصت زندگیت... بیا یه بار دیگه نه از اول، از همین جایی که هستیم، شروع نه، ادامه بدیم.