بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است.

فرزاد

۳۱ فروردين ۹۸ ، ۱۶:۱۵
نویسنده : کازی وه

دلم براش تنگ نشده، میلی هم بهش ندارم، حرفی هم نیست که بزنم. فقط دوست دارم هم را بغل بگیریم و با گرمای بدنمان بهم بگوییم درکت می‌کنم.

اولندش

۳۱ فروردين ۹۸ ، ۱۳:۱۲
نویسنده : کازی وه

آشفته‌ام. از درون نه، از بیرون‌ هم نه. کلا هنوز نه. فقط یک گردباد دارد نزدیکم می‌شود. همه اشیا اطراف را بالا کشیده و دور خود می‌گرداند و خود دور من می‌گردد. اما انگار قصد رقصاندن من را ندارد. به رضوان گفته‌ام عاشقشم. گفته‌ام همه چیز تغییر می‌کند، ما هم تغییر می‌کنیم و شاید یک روزی دیگر نتوانیم روبروی هم یک گفتگوی معمولی داشته باشیم. اما نه آینده و نه گذشته (منظورم روزهایی بود که سر کلاس سرش غر میزدم که چرا انقدر بلند حرف میزند و با این ذوق‌های خرکی بچگانه به کجا می‌خواهد برسد؟) هیچ زمانی نمی‌تواند عشقی که این لحظه وجود دارد را خنثی کند دختر. آخ یک جمله خفن چسبانده‌ام بالای تختم:

Love can be perfectly real without being forever

خانواده رضوان صبح آمدند برای خداحافظی. اسباب و اثاثیه را برده بودند. من زبر پتو صدای خاله مژگان را میشنیدم که با مامَری حرف می‌زد. بعد که از خود را به خواب زدن تغییر نقش دادم مامری برایم گفت چه شده. من تمام مدت به این فکر می‌کردم که اگر رضوان اینجا زندگی می‌کرد موقع رفتنشان قرار بود چی بکشم. اما حقیقت این است که همینطوری هم ته دلم خالی شد. انگار اطمینانی که از بازگشتش داشتم، از دیدنش در حیاط خانه، از نشستن روی نیمکت‌های پشت باغچه همه‌اش پودر شد و ریخت. پس با این حال خیلی هم به نفعم نشد. حس از دست دادن ندارم. حس امنیت هم. دوست رفته. در حالیکه نرفته. در حالیکه هیچ وقت نیامده که برود. اما انگار او هم رفته. نه سه سال پیش که دیروز رفته. یکی دو هفته دیگر زنگ میزنم بهش و حرف می‌زنیم. فعلا توانش را ندارم.

مرگ بر وینستون لایت

۲۸ فروردين ۹۸ ، ۲۰:۱۵
نویسنده : کازی وه

یک هفته است صدام گرفته، گلوم میخاره و سرفه می‌کنم. برای اینکه بدبختی‌هام رو کامل کنم چهار تا سیگارم دود کردم. الان صدام گرفته، گلوم میخاره، سرفه می‌کنم، سینه‌م می‌سوزه و وقتی دراز می‌کشم خفه می‌شم!

پ.ن: اوه نه! صدام نگرفته. الان چک کردم، اصلا صدا ندارم دیگه!

پیشگیری از بارداری با اعمال شاقه!

۱۸ فروردين ۹۸ ، ۰۲:۳۱
نویسنده : کازی وه

من هی میگم از حاملگی مثل سگ میترسم و ایشون هی یادآور میشن که از هر چی بترسی سرت میاد. بعد میگم خبالا نترسم سرم نمیاد؟ میفرمان که نه عب نداره بترس ولی بیان نکن. من میگم بیان نکردن ریسک بارداری رو کاهش میده؟ اسپرما بفهمن تو همچین کفری رو بیان میکنی گازانبری حمله میکنن؟ میگن چرا خفه نمیشی؟ چرا قانع نمیشی؟ میگم والا شما شروع کردین! ایشون پشتشون رو میکنن و احتمالا این مدل ترس رو درک نمی‌کنن. و من همچنان از بچه نداشتن و نخواستن و نشدن و نبودن و امثالهم خوشحال و شاد و خندانم و از حاملگی ترسان و لرزان.

دوست نابغه من

۷ فروردين ۹۸ ، ۱۳:۳۰
نویسنده : کازی وه

دوست نابغه من

من هیچ‌وقت نقد و بررسی فیلم ننوشتم. ریویو هم هرگز. آها چرا. یک بار که رفتم جشنواره از خفه‌گی نوشتم. که آن هم دلیل داشت؛ خیلی چرکین بودم و این چرک‌ها باید جایی خالی می‌شدند. حتی مخاطب حرفه‌ای سینما هم نیستم. قرار هم نیست باشم. اما بیننده خوبی‌‌ام. نه خوب حق مطلب را ادا نمی‌کند. تماشاگر خوش ذوق و شنونده سرمستی‌ام. فیلم را در جستجوی همان یک تصویر رویایی که ذهنم را مال خودش می‌کند، تماشا می‌کنم. این را هم کیارستمی یادم داده. حالا چند روز است که My Brilliant Friend را دیدم. اما لحظه‌ای نیست که در مغزم وول نخورد. یک جاهایی این عشق و هیجان ناگهانی بالا زده و از دهنم پریده که "معرکه است"، "آب دستته بذار زمین"، "خارق‌العاده است" و فلان و بهمان... خفه‌ام نمی‌شوم. چپ و راست به همه می‌گویم این فیلم را ببینید، بدون اینکه سلیقه‌شان را در نظر بگیرم. حتی نزدیک بود به علی که عشق اکشن و تام کروز است هم بگویم. خودم می‌دانم چقدر تعریف کردن از یک کار خطرناک است. تمجید از یک اثر هنری انتظار آدم‌ها را الکی بالا می‌برد و بهشان اجازه کشف و لذت بردن از تصاویر هم سیگنال با احساساتشان را نمی‌دهد. چون همه‌اش منتظرند آن لحظه رویایی برسد و خارق‌العاده بودن از یک جای فیلم بزند بیرون. خلاصه بدون مدح و ستایش و تمجید و پاچه‌خواری و انتظارات بالا سریال هشت اپیزودی دوست نابغه من را ببینید.