بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۱۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است.

اعتیاد به عشق

۲۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۰۵
نویسنده : کازی وه

من لاو ادیکتم. حدوداً ده ماهه فهمیدم. هیچوقت براش تراپی نرفتم. یعنی سعی کردم، تیری در تاریکی اتاق روانشناسم پرت کردم ولی از پنجره بیرون رفت. کمی متعصب بود و روی نظریاتش پافشاری می‌کرد و من دیگه پیشش نرفتم. اما با جستجو و مطالعه تونستم یک دوره‌ای رو بگذرونم. شش ماهه که تلاش می‌کنم الگوهای اعتیاد به عشق رو بشکنم. چطوری؟ وارد رابطه نشدم، روی عزت نفسم کار کردم، رابطه‌م رو با خودم ترمیم کردم، به روابط گذشته عمیق‌تر نگاه کردم، سعی کردم عقده‌هام رو بشناسم، خودم رو بپذیرم، بفهمم که عشق اساطیری فقط یک مفهوم افسانه‌ایه و رابطه عاطفی انسانی پیچیده‌تر از این حرف‌هاست، خیال‌پردازی‌ها رو کنترل کردم و... حالا دارم یادداشت‌های روزهای اول رو می‌خونم. وقتی که شروع کردم. جسته و گریخته افسردگی و مانیا و رنج و شادی و انواع تناقض‌ها رو تو این پروسه تجربه کردم. و یک جایی هدفم رو این طور بیان کردم:

این یه رفتار نابالغانه است که مانع از مصاحبت تو با آدما و کشف اتفاقات بهتر میشه. اینکه تو هر موقعیتی فورا خودت رو کنار اونا تصور میکنی معناش این نیست که فقط اون یارو رو میخوای و بس. معناش اینه که بلد نیستی و نمیتونی تصویر دیگه‌ای بسازی. میتونه از تصورات موهومی که از یه رابطه داری باشه. تا آدما رو مستقل از خودت در نظر نگیری نمیتونی بزرگ بشی. رشد نمیکنی. بدون شیفتگی باید بهشون نگاه کنی تا بفهمیشون. تا بت نشن. تا رابطه سالم شکل بگیره.

تنظیم هدفمند ساعت بیولوژیک بدن

۲۸ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۳:۰۲
نویسنده : کازی وه

برای یکماه دیگه که روزهای مزخرف امتحان‌های پشت سر هم و بدون فرجه است تمرین نخوابیدن می‌کنم. سپانلو می‌خوانم و کارن هورنای و الگوریتم نویسی یاد می‌گیرم و برای خواهرک نمونه سوال فلسفه پیدا می‌کنم اما یک ورق جزوه انفورماتیک پزشکی ندارم، جزوه الکترونیکم ناقص است، نمره کارگاه تجهیزات پزشکی‌ام روی هوا است و فقط امیدوارم که برای بار چهارم مجبور به برداشتن درس شیرین سیگنال نشوم. آخ! بروم لباس‌هام را جمع کنم، این هفته یک خبرهایی هست. از آن جا خواهم نوشت. احتمالا :)

Also delete for...

۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۳:۱۱
نویسنده : کازی وه

هر چی فکر میکنم نمی‌فهمم که چرا یک نفر باید علاوه بر پاک کردن پیام‌های خودش، تیک گزینه برای طرف مقابل هم پاک کن رو توی تلگرام بزنه. پاول دوروف در دفاع از این آپشن گفته باید به آدم‌ها فرصت بدیم گذشته‌شون رو فراموش کنند. اما این فیلسوف ارزنده به این فکر نکرده که شاید ما (طرف مقابل) همچنان نیاز به یادآوردن ماجرایی، دیالوگی، گفتگویی، خاطره‌ای، ابراز عشق و علاقه‌ای از لای همین پیام‌ها داشته باشیم. من هنوزم از کاری که سینا کرده شوکه‌ام. به خودت میای و میبینی دوستی که داشتی رفته و علاوه بر سهم خودش، سهم تو رو هم از خاطراتتون برده. این تیکه آزاردهنده‌ایه که احتمالا دوروف بهش بها نداده. چون لابد خودش آدم گذاشتن و رفتن بوده. شایدم با این کار خواسته انتقام همه روزهایی که کسی رفته و اون رو به راحتی فراموش کرده رو بگیره. کی می‌دونه؟

علامت خطر

۲۴ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۲:۱۴
نویسنده : کازی وه

خاطره ساختن‌ از رویاها یک وضعیت خطرناک است. گاهی متوجه‌اش نیستم. ولی وقتی می‌فهمم خودم را سرزنش نمی‌کنم. قلبم هنوز از زندگی در خیال درد می‌گیرد اما رنج برخورد نسنجیده با خودم هم آزرده‌ام می‌کند. امروز صبح از پله‌های باغچه پشت دانشکده انسانی بالا می‌رفتم و در عین حال در ماشین با او درباره رضایتم از میزان خستگی روزهام حرف می‌زدم. که چقدر خوشحالم که می‌توانم از جایم بلند شوم و کار کنم و درست بخوانم و حتی آن موقع که افسرده بودم هم خوشحال بودم. به من می‌خندیدیم در حالی‌که از پشت ساختمان عبور می‌کردم و از کنار دانشجوهایی که نمی‌شناختم می‌گذشتم و او نه آن‌جا بود و نه در آن شهر و نه قرار بود بزودی ببینمش. این وضعیت؛ وصله پینه کردن زمان جاری با خیالات مثل تیری در قلبم بود. ایستادم. نفس عمیق کشیدم. درد‌هام را حس کردم که مثل بالا رفتن جیوه از جدار شیشه‌ای دماسنج، پاهام را طی می‌کنند. گفتم آرام باش. سعی نکن فکر نکنی. سعی نکن خیال نکنی. فقط توجه‌ات را معطوف کن به الان. همیشه راه برگشت داری. همیشه دفعه بعدی در کار است. از هیچ چیز نترس. من دوستت دارم. متاسفم. این دفعه هم متاسفم.

دختر دیوانه و پسر معطر

۲۰ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۸:۵۴
نویسنده : کازی وه

فروغ و ویسواوا خواندیم. قهقهه زدیم. بوسیدیم. در یکدیگر حل شدیم و مثل سکوت بین دو کلمه محبت آمیز، عریان بودیم.

بزرگواری زورکی

۱۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۳:۰۱
نویسنده : کازی وه

عطای کتاب محبوبم که پنج ماه است پس نیاورده را به ندیدن قیافه نحسش بخشیدم!

هشت

۱۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۱۰
نویسنده : کازی وه

شاید منظور از یکی شدن بدن و ذهن این است که جسم از جریان ذهن جدا نیست. مثلا وقتی جسم بیمار و ذهن سرحال است تا حدی می‌تواند جسم را تسکین دهد. وقتی مدام به بدن ایراد گرفته شود، تو زشتی، تو چاقی، تو لاغری، تو شیر برنجی، موهات شبیه اسکاچ است و... ذهن نیز آشفته می‌شود. اگر در مورد بدن بد فکر کنیم تبدیل به چیز بدی می‌شود و اگر احساس خوبی درموردش داشته باشیم چیز خوبی می‌شود. اهمیت این موضوع وقتی است که بدانیم ما با ارزش‌گذاری در حال خلق خودمان هستیم.

این فیلد نمی‌تواند خالی بماند!

۱۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۵:۳۶
نویسنده : کازی وه

ساعت پنج صبح است. تمام روز تعطیلی که گذشت را صرف پیدا کردن خوشی‌های کوچک زندگی از جیب لباس‌های داخل کمدم کردم که بی‌حاصل بود. دانه‌ای در من جوانه زده که ترس نیست، افسردگی، وسواس، تاریکی، تنبلی، ناامیدی، هیچ کدامش نیست. نمی‌شناسمش. قبلا ندیدمش. هر روز من را وادار به نگاه کردن در آینه و یادآوری باورها و تناقض‌هایم می‌کند. مامان می‌گوید تو دختر سرسختی هستی. شرط می‌بندم که همیشه من را در حال پریدن از روی موانع و بالا رفتن از پله‌های ترقی تصور می‌کند. هیچ وقت دل به شنیدن صداهای درونم نداده. خودش بارها گفته مهم نیست. نمی‌خواهم بشنوم. هر چی آن تو هست مال خودت. اما مامان می‌گوید تو دختر سرسختی هستی. من به آینه نگاه می‌کنم و با خودم زمزمه می‌کنم سرسخت باشم یا بگذارم حقیقت من چهره از نقابم بردارد؟ به کاویدن و روراستی‌ام ادامه دهم یا راه همه رفتگان و رسیدگان را پیش بگیرم؟ سرسختی در حضور صداقت دروغ بزرگی است. فرزاد سیگار را از لای انگشت‌هاش تپاند و بهم گفت فکر می‌کند با ابراز مانیفست‌هامان بیشتر از همه خودمان را گول می‌زنیم. عملا به من که تا چند لحظه قبل داشتم از خودم می‌گفتم فهماند که حرکت درست خفه شدن است. حالا که این همه گیج و منگم و دنبال یک تعریف برای خودم می‌گردم بریدن صدایم لطف بزرگی در حق تک تک سلول‌های مغزم است. تک تک سلول‌های مغز جفتمان. فرزاد بهم گفت باید سعی کنیم کمتر روی خودمان کامنت بگذاریم. چون معمولا با صداقت با خودمان برخورد نمی‌کنیم. و وقتی با خودمان شفاف نباشیم اولین قربانی این توهم شناخت و درک و ابراز احساسات و عقاید پلاستیکی خودمانیم. و من حس کردم زمان ملکوتی حناق گرفتن در این گفتگو فرارسیده. بوق ممتد سکوت، این بار نه از ترس قضاوت که از سر نیاز. باید همه افکارم از توی کله‌ام بخار می‌شدند. نیازم به حرف زدن از خودم و میلم به تغییر. دیگر دلم نمی‌خواست کتاب‌های خودیاری‌ و روانشناسی بخوانم. دلم نمی‌خواست تمرین‌ ساخت روزهای مفید و پربار کنم. دلم نمی‌خواست رابطه بسازم. دلم نمی‌خواست برای هر کوفتی تعریف خودم را داشته باشم. فقط دلم می‌خواست سکوت کنم. مثل الیزایت واگلر پرسونا لال شوم و دست از بازی کردن نقشی که خودم هم باورش کرده بودم بردارم. 

هفت

۱۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۴:۵۲
نویسنده : کازی وه

به من بگو. به درونم بگو. که هیچ سببی میان ما نیست. هیچ چیز و حتی فاصله‌ای میان ما نیست. و صدای تو خطاب من به نگاهی بند است. با چشمانی عاری از صورت و کلماتی عریان از حرف با من بگو. 

نجات دهنده در آینه است

۱۳ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۲۵
نویسنده : کازی وه

یک. بچه و بچه‌تر یک قیچی اسباب بازی آوردند و ایستادند بالای سرم تا موهای خاله سففففیده را مدل جدید بدهند! موبایل دم دست بود و چیلیک یک سلفی گرفتم و استوری گذاشتم. (گاهی اشتراک گذاشتن لحظه‌ها خیلی بهم کیف می‌دهد) امروز ظهر دوستم که بیشتر از سه سال است همدیگر را ندیدیم و حرفی هم رد و بدل نکردیم برایم نوشت چاق شدیاااا سپیده! راستش خبر فوری و شوکه کننده‌ای نبود چون هر روز خودم را در آینه می‌بینم و هر چند وقت یکبار وزن می‌کنم. حتی وقتی عکس می‌گرفتم متوجه بودم این زاویه دید، اینستاگرام پسند نیست. غبغب و سینه و بازوهام برای جا شدن در کادر زیادی ورم کرده است، اما مهم نبود. آن لحظه تنها چیزی بود که داشتم و این دو تا بچه با همه وجود بهم عشق می‌دهند و من دلم می‌خواست این عکس برایمان بماند. به دوستم پیام دادم ممنون که بعد از این همه مدت بهم پیام دادی و اولین چیزی که بهم گفتی این بود که چقدر چاق شدی، قطعا خودم قبل از تو متوجه روند چاق شدنم بودنم! 

دو. تقریبا از بچگی همیشه بهم گفته شده که چاق و زشتم. روزهای فرد بهم می‌‌گفتند سیاه سوخته و روزهای زوج رون گنده و شکم گنده! روزهای جمعه هم به مامانم پیشنهاد می‌دادند من را در تشت پیاز و شیر بشوید، شاید به اذن خداوندگار تبدیل به قوی سفید شوم. وقتی یک شب مهمانمان یک پماد هیدروکینون داد دستم و گفت شب‌ها قبل از خواب بمال که سفید بشی، دلم می‌خواست بزنم توی دهنش اما پماد را گرفتم و مالیدم و با گریه خوابیدم. فقط هشت سالم بود و در دنیای توی کله‌ام تصور می‌کردم دختر فوق العاده‌ای هستم. چون شعر می‌نوشتم، بازیگر تئاتر بودم، زبانم دراز بود و همیشه در حال اختراع بازی‌های جدید بودم و همیشه فکر می‌کردم یک روز اسمم در تاریخ ثبت می‌شود. حتی می‌دانستم که دوست داشتنی نیستم و پذیرفته بودم که دوست داشتنی نیستم. چون در بازه استاندارد ظاهری تعریف شده جامعه نیستم و اصلا اهمیتی ندارد که چقدر بااستعداد و خلاقم. عرف می‌خواهد تو بروی به درک چون سفید، بلورین، چشم درشت و مو بور و خوش تراش نیستی. ظاهرم را دوست نداشتم اما این باعث نمی‌شد که کنار بکشم. ذات وحشی و سرکشم همیشه طرف دیگری ایستاده بود. حتی روزهایی که جلوی آینه خودم را لاغرتر و روشن‌تر تصور می‌کردم، ته ته ته دلم نمی‌خواستم واقعا این نباشم. چون اهل زندگی کردن بودم و می‌دانستم همینی است که هست. یا باید با همینی که هست بروی جلو یا همینی که هست آوار می‌شود سر راهت. این بود که تصویر را عوض کردیم. می‌گویم کردیم چون نمی‌توانم نقش مامان و بابا را نادیده بگیرم. البته نقششان خیلی هم پررنگ نبود خواننده. خیلی موجود دریافت کننده‌ای بودم و با کمترین تشویق و انگیزه‌ای جان و شتاب می‌گرفتم و گوله می‌کردم به سمت اهدافم. خلاصه تصویر عوض شد. دختر چاق و سیاه و بدون مژه تصویرش را داد به دختر مو صافی که دست‌های نرم و انگشت‌های کشیده داشت و لبخندهای قشنگ می‌زد. اما این تصاویر هیچوقت پایدار نیستند. حتی وقتی تلاش می‌کنی چیزهایی که دوست داری را جایگزین دوست نداشته‌هات کنی هم باید با ایده‌آل‌گرایی و تناقض‌های درونت بجنگی هم گاهی شرایط طوری پیش می‌رود که دلت می‌خواهد برای دیگران دوست داشتنی باشی ولی چون مورد پسند نیستی هیچوقت به مقدار لازم عشق و توجه دریافت نمی‌کنی. اما خب مهم این است که بدانی باید مدام به خودت برگردی، راه آینه را در پیش بگیری و شعرهای فروغ را بخوانی. این شعر فروغ را مخصوصا خیلی بخوانی:

یک پنجره برای من کافی است

یک پنجره به لحظه آگاهی و نگاه و سکوت

اکنون نهال گردو

آنقدر قد کشیده که دیوار را برای برگ‌های جوانش

معنی کند

از آینه بپرس نام نجات دهنده‌ات را.