بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

قسمت اول: دری که مرگ پریسا به رویم باز کرد

۱۱ مهر ۰۰ ، ۲۳:۰۵
نویسنده : کازی وه

توی آینه دستشویی خانه‌ام به خودم نگاه می‌کنم. تا ساعت ۹ شب سر کار بودم. البته تا ۷ کار کردم و بقیه‌اش را صرف انتظار و کلنجار کردم. چشم‌هام از حدقه درآمده و پوست چربم از همیشه قهوه‌ای‌تر است. لب‌های خشکم برخلاف انتظارم آبروداری کرده و هنوز صورتی هستند. از وقتی از شرکت زدیم بیرون یک بغض لعنتی فشرده توی گلویم بود. گفته بود اسنپ گرفتی؟ من گرفتم. می‌خوای با هم بریم؟ گفتم نوچ و برایش دست تکان دادم. یک چیزهایی گفت و دست تکان داد و من فرار کردم. قدم زدم اما حتی جرئت نداشتم سرم را بالا بیاورم. انگار اگر به در و دیوار خیابانی که برای اولین بار با هم توی آن قدم می‌زدیم نگاه می‌کردم همه یک صدا فریاد می‌زدند یک احمق! یک احمق اینجاست! حتی قدم نزدم و سریعاً تاکسی گرفتم و آمدم خانه. حالا در آینه دستشویی خانه‌ام. خانه خودم! اولین خانه تنهایی‌ام. نه ببخشید اولین خانه تنهایی‌ام که یک سومش مال من است. چون دو تا هم‌خانه دیگر هم دارم؛ افسانه و گربه‌اش تیمون! در آینه دستشویی اولین خانه‌ام به خودم می‌گویم بنویس! بنویس آنچه گذشت قسمت اول! نه! بنویس بر من چه گذشت قسمت اول! نه خوب نیست. بنویس قسمت اول: دری که مرگ پریسا به رویم باز کرد!

هفته چهارم فروردین امسال پریسا مرد. آخرین باری که دختر عمویم پریسا را دیده بودم یادم نیست. خاطراتی مبهم؛ یک مهمانی به مناسبت پاگشای او و شوهرش ارشاد که مدام بهش می‌گفت کمتر بخور ببین چقدر چاق شدی/ بعد از کنکور کارشناسی‌اش که آمده بود خانه ما و منتظر بود باباش بیاد دنبالش/ توی ماشین در راه برگشت از باغملک به من و سارینا که با هم دعوا می‌کردیم گفت دو تا خواهرین فقط! چرا انقدر با هم دعوا می‌کنید؟ ما ۵ تا خواهریم و جونمون برای هم در میاد. همه این‌ها مال ۳۰ هزار سال پیش است. پریسا مرد و ما رفتیم کرج. البته من از اسفند ۹۹ از کارم بیرون آمده بودم. توی یک شرکت تعمیرات الکترونیکی کارآموزی که چه عرض کنم خرحمالی می‌کردم و یونجه هم گیرم نمی‌آمد. به مامان گفته بودم هر جور شده بریم کرج یک مدتی تا من یک کاری برای خودم دست‌وپا کنم. آن وقت‌ها هنوز می‌خواستم اپلای کنم، اما دانشگاه مدرک کوفتی‌ام را بهم نمی‌داد. نمی‌دانم چه گندی زده بودن که چندین ماه از اتمام درس ما گذشته هنوز پرونده‌ها در رفت و برگشت بود. دلم می‌خواست برای یک برنامه کارآموزی در دانشگاه اوکیناوا اپلای کنم. کلی برایش برنامه‌ریزی کرده بودم اما بدون نمرات و مدرک نمی‌شد. خلاصه پریسا از کرونا در بیمارستانی در کرج در غربت مرد و ما رفتیم کرج. من از همان موقع شروع کردم به فرستادن رزومه. هنوز می‌خواستم در فیلد خودم؛ الکترونیک دیجیتال یا مهندسی پزشکی کار کنم. فکر می‌کردم تجربه کاری می‌تواند کمکم کند زودتر از این مملکت بروم و مستقل شوم. یعنی تنها راهی که برای استقلال پیش روی خودم می‌دیدم رفتن از ایران بود. هنوز موانع ذهنی سراسر ذهنم بود. برای چند شرکت در تهران رزومه فرستادم و چند جا به مصاحبه دعوت شدم. هی هم گفتم کرج کار نیست و بیخیال شرکت‌های کرج شدم. می‌خواستم هر جور شده بزنم بیرون و روی پای خودم بایستم. یک هفته بعد عموی بزرگم بابای پریسا مرد. 

قرص‌های خواب اثر کردند و بقیه‌اش بماند برای...

روز اول

۳۱ مرداد ۰۰ ، ۱۵:۱۳
نویسنده : کازی وه

هیچ سوالی ندارم که از خودم بپرسم. این مدتی که اینجا ننوشتم خیلی کارها انجام دادم. اما بیشتر از همیشه با خودم حس غریبگی می‌کنم. نگران نباش! چیز ترسناکی نیست. اتفاقاً سعی می‌کنم بفهمم این حس غریبگی از کجا نشات می‌گیره؟ من دنبال چی‌ام؟ چرا هر روز که می‌گذره علی‌رغم زحمتی که می‌کشم یک روز سوخته است؟ شاید چون مالک زمانم نیستم. شاید چون وقتی از پای لپتاپم بلند میشم مغزم خالیه و نمی‌تونم با خودم به هیچ زبان دیگه‌ای حرف بزنم. شاید چون حرفی برای گفتن ندارم و فکری برای فکر کردن. شاید چون دیگه خیالپردازی نمی‌کنم. این روزها ساکتم. از دغدغه‌هام کمتر حرف می‌زنم چون دغدغه‌هام کمرنگ شدند. خودم کمرنگ شدم. خودم همرنگ دغدغه‌هام بودم. اینکه آدم هیچ حرفی با خودش نداشته باشه از همه چیز سخت‌تره. حتی نخواد با خودش مواجه بشه یا وقتی برای مواجهه با خودش نداشته باشه یا وقت نذاره که با خودش مواجه بشه. چقدر همه چیز سخت و حوصله‌سربره. شاید باید هر روز بلند شم و بیام اینجا و حرف بزنم با این وبلاگ شاید انعکاس صدام خودم رو بیدار کنه. از خوابی که رفتم یا از خوابی که خودم رو بهش زدم. 

کارهای فکر نکرده

۱ خرداد ۰۰ ، ۰۷:۵۸
نویسنده : کازی وه

تا حالا انقدر همزمان از دست خودم عصبانی نشده بودم و خنده‌ام نگرفته بود. چرا انقدر احمقی دختر؟ واقعاً چی بهت کمک می‌کنه کمتر احمق باشی؟ بگو همون رو فراهم کنم برات کودن. 

اژدهاتراپی (۱)

۱۶ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۴۸
نویسنده : کازی وه

چند روز پیش داشتم با اولین مدیرم حرف می‌زدم. اون وقت‌ها که با شور و کلی ایده توی سرم می‌خواستم خبرنگار بشم. ازم پرسید چی شد از کار رفتی؟

گفتم یه روز دعوای لفظی بین باشگاهی شده بود. یه خبر اومد که مدیرعامل باشگاه پرسپولیس به مدیر باشگاه دیگه توهین کرده. ده دقیقه بعد آپدیتش اومد که مدیر اون یکی باشگاه گفته تو بیخود کردی راجع‌به من حرف زدی. نیم ساعت بعد دوباره مجبور شدم آپدیتش کنم چون بیخیال نمی‌شدن. بعد فکر کردم چقدر بی‌معنیه این کار. اون موقع‌ها فکر می‌کردم کارم باید معنادار باشه.

گفت درست فکر می‌کردی.

گفتم تو چی شد از اونجا رفتی؟

دیگه جواب نداد. اما حرف‌هام رو توی ذهن خودم ادامه دادم:

اگر برگردم عقب از اونجا نمی‌زنم بیرون. می‌مونم و توی کارم تغییر ایجاد می‌کنم. دنبال معنا توی کار نمی‌گردم. معنا ایجاد می‌کنم. ولی قطعاً شکستم میدن! ولی الان فکر می‌کنم بهتره آدم شکست‌های بزرگ بخوره تا شکست‌های کوچیک.

.

آپدیت: قاعده کلی وجود نداره. به تجربیات شخصی خودم که نگاه می‌کنم، این دیدگاه پررنگ‌تره و بله متاسفانه افقم خطیه!

از نهایت شب حرف می‌زنم

۶ فروردين ۰۰ ، ۰۲:۰۳
نویسنده : کازی وه

امشب فهمیدم که دیگه هیچی جلودارم نیست. 

در ستایش سگ‌پیلِگی

۲۴ اسفند ۹۹ ، ۱۳:۴۳
نویسنده : کازی وه

دیشب وسط مدیتیشن یک‌دفعه ذهنم رفت سمت اینکه چطور توی سالی که نمی‌دانستیم هفته دیگر زنده می‌مانیم یا نه، من ۷۵٪ اهداف چک‌لیستم را تیک زدم؟ حالا اهدافم خرید خانه، سفر به دور دنیا، مدیرعامل شدن و ۲۰ کیلو وزن کم کردن نبود اما در حد خودم چالش‌برانگیز بودند. مثلاً عوض کردن شغلم، تمام کردن دانشگاه، یاد گرفتن برنامه‌نویسی و اولویت قرار دادن خودم. واقعاً تنها چیزی که به ذهنم رسید خصلت سگ‌پیلگی بود. این را هم مدیون سراشیبی‌ تند دانشکده فنی هستم که هر روز موقع بالا رفتن ازش سعی می‌کردم درهای جدیدی را باز کنم. وضعیت من در دانشگاه اسفبار بود. افسردگی داشتم، از خودم بیزار بودم، هر ترم کلی درس می‌افتادم، از رشته‌ام متنفر بودم، با اساتید مشکل داشتم، با محیط نمی‌ساختم، با هم‌کلاسی‌هام ارتباط نمی‌گرفتم، روابط عاطفی‌ام بگا بود، روابط خانوادگی‌ام به فنا بود. ولی هر روز صبح عین یک بز کوهی از آن سراشیبی بالا می‌رفتم و با خودم مونولوگ می‌گفتم.

یک روز تحمل کن، یا تو تمام می‌شوی یا این درد!

روز دیگر صبور باش، هوشمندانه‌تر عمل کن.

روز بعد درهای دیگر را امتحان کن. 

صرف نظر از نتیجه، همان موقع‌ها بود که نطفه سگ‌پیلگی در وجودم بسته شد. منظورم از سگ‌پیلگی این نیست که در همه موارد انقدر تلاش کن تا به نتیجه دلخواهت برسی. چون زهی خیال باطل. همین الانش هم اگر فکر کنم هزینه کاری از انرژی‌ای که برایش می‌گذارم بالاتر است و منطقی نیست، رها می‌کنم. فقط سعی می‌کنم به راحتی تسلیم نشوم و آن نکته‌ای که گفتم بقیه درها را هم بزنم و ذهنم را باز بگذارم، معلوم است وقتی پلن آ جواب نمی‌دهد باید بروی سراغ پلن ب. وگرنه بالای سر گوری گریه کنی که جنازه‌ای توش نیست چه فایده دارد؟ آها این را هم بگویم که وقتی می‌خواستم سگ‌پیلگی پیشه‌ کنم خیلی وقت‌ها خجالت کشیدم، شرم داشتم، خشمگین و ناامید هم بودم. آیا ممکن بود بهتر از این عمل کنم؟ شاید! آیا ممکن بود بدتر از این بشود؟ شاید! آن‌قدر نقش تصادف در زندگی مهم است که یک وقت‌هایی همین سگ‌پیلگی را هم باید بگذاری در کوزه آبش را بخوری. برای همین من از همان ۷۵٪ هم راضی‌ام. علی برکت‌الله!

سخنی با خودم

۱۸ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۲۲
نویسنده : کازی وه

اگه یه چیزی رو بخوام تا آخر عمرم به خودم یادآوری کنم اینه که وقتی توجهت به موضوعی جلب میشه و به رشته‌ای علاقمند میشی، همون موقع برو سراغش. چون این علاقه با اومدن علایق تازه از بین می‌ره و دست‌دست کردن و دودوتا چهارتا و امروز و فردا، فقط تو رو دور و گیج‌تر می‌کنه. عمر این توجه کوتاهه. اگر خیلی خوش‌شانس باشه ۲ تا ۳ سال! برخلاف تصورت پیگیر یک دانش یا رشته خاص بودن همیشه قرار نیست زندگیت رو متحول کنه. فقط درهای تازه‌ای رو به‌روت باز می‌کنه. باشد که پند گیری!

از افسردگی بگو (۱۵)

۱۶ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۱۰
نویسنده : کازی وه

تمام روز، تمام روز

رهاشده، رهاشده، چون لاشه‌ای برآب

به‌ سوی سهمناک‌ترین صخره پیش می‌رفتم

به سوی ژرف‌ترین غارهای دریایی

و گوشتخوارترین ماهیان

و مهره‌های نازک پشتم

از حس مرگ، تیر کشیدند

نمی‌توانستم، دیگر نمی‌توانستم

صدای پایم از انکار راه برمی‌خاست

و یأسم از صبوری روحم وسیع‌تر شده بود

و آن بهار و آن وهم سبزرنگ

که بر دریچه گذر داشت با دلم می‌گفت

«نگاه کن

تو هیچ‌گاه پیش نرفتی،

تو فرو رفتی.»

فروغ فرخزاد

از احوالات من اگر پرسیده باشین...

۱۰ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۵۱
نویسنده : کازی وه

خودافشاگری همیشه برایم سخت بوده. انگار بروی بالای سه پایه و به دیگران بگویید دورم جمع شوید. دکمه‌ای را فشار دهی و زیر پاهات خالی شود. برای لحظاتی معلق و بعد با جفت‌پا بکوبی روی زمین. این روزها هر چقدر بیشتر انکار می‌کنم، بیشتر مطمئن می‌شوم. مغزم سعی می‌کند از خودم در برابر خودم محافظت کند. اما من تغییر کرده‌ام. دیگر آن سپیده سرزنشگری که با کوچکتری خطایی سر خودش داد می‌کشید نیستم. تلاش می‌کنم این را به مغزم بفهمانم و راستش را بخواهی بازنویسی برنامه‌ای که یک عمر اجرایش کردی خیلی سخت است. البته طبیعی است. مغز شورتکات‌های خودش را ترجیح می‌دهد. ترجیح می‌دهد من سرش داد بکشم و بگویم تو هیچی نیستی تا اینکه بگویم اشتباه کردی که کردی، یک چیزی هم یاد گرفتی. برای دفعه بعد تلاشت را بیشتر کن. خلاصه از احوالات من اگر پرسیده باشید، مثل همیشه دارم فکر بلند فکر می‌کنم. روی کاغذ، ضبط صدا، موقع رانندگی. 

Oxitocin War

۲۷ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۵۳
نویسنده : کازی وه

یکی از چیزهایی که باعث شد بیخیال عشق و عاشقی شوم، از دست رفتن بود. آنقدر از دست رفتم که از عشق بیزار شدم.

آن رفتارهای شیداگونه و خنده‌های سرمستانه که مغزم را تعطیل می‌کرد.

آن حسی که در وجودم جاری و ساری و مانع از حضورم در واقعیت می‌شد.

گاهی با گل گشیدن مقایسه‌اش می‌کنم. روح آنقدر در لحظه سبک می‌شود که در عین بودن، نیستی، وجود نداری. حتی حرف زدنم شبیه خودی است که ازش خوشم نمی‌آید. شاید برای همین عشق را بوسیدم گذاشتم، کنار. هر کس در را زد، یک بار کلید را برای قفل کردن چرخاندم. حالا می‌گویی خودت دیوانه‌بازی‌هات را کرده‌ای، دورهایت را زده‌ای و می‌گویی پیف و اخ! نه! من نمی‌گویم پیف و اخ! من می‌گویم عشق یک ظرفیتی می‌خواهد. عشق که می‌آید، جزئی از زندگی تو نمی‌شود، بلکه همه زندگی‌ات می‌شود. می‌شود تو. توی لعنتی که حتی خودت را هم فراموش می‌کنی. من ظرفیتش را نداشتم. چون بلد نبودم خودم را کنترل کنم. آنچنان غرق لذت این هورمون‌های لعنتی می‌شدم که یادم می‌رفت روز قحطی نزدیک است. نقطه عطف همین است دیگر. به یک جایی می‌رسی، مکث می‌کنی، همه چیز را خراب می‌کنی و روی آوارهای خودت می‌ایستی، می‌فهمی باید سریع نپری توی رابطه عاطفی، می‌فهمی که باید احساساتت را کنترل کنی، می‌فهمی که به قول خارجی‌ها Do not rush into love و می‌فهمی که آنقدر از عشق کودن شده‌ بودی که به عقلت نمی‌رسید، همین دردت را هم گوگل کنی! خلاصه که این روزها اکسی‌توسین مورد نیازم را از سایر هیجانات ارتزاق می‌کنم.