بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

Oxitocin War

۲۷ بهمن ۹۹ ، ۲۳:۵۳
نویسنده : کازی وه

یکی از چیزهایی که باعث شد بیخیال عشق و عاشقی شوم، از دست رفتن بود. آنقدر از دست رفتم که از عشق بیزار شدم.

آن رفتارهای شیداگونه و خنده‌های سرمستانه که مغزم را تعطیل می‌کرد.

آن حسی که در وجودم جاری و ساری و مانع از حضورم در واقعیت می‌شد.

گاهی با گل گشیدن مقایسه‌اش می‌کنم. روح آنقدر در لحظه سبک می‌شود که در عین بودن، نیستی، وجود نداری. حتی حرف زدنم شبیه خودی است که ازش خوشم نمی‌آید. شاید برای همین عشق را بوسیدم گذاشتم، کنار. هر کس در را زد، یک بار کلید را برای قفل کردن چرخاندم. حالا می‌گویی خودت دیوانه‌بازی‌هات را کرده‌ای، دورهایت را زده‌ای و می‌گویی پیف و اخ! نه! من نمی‌گویم پیف و اخ! من می‌گویم عشق یک ظرفیتی می‌خواهد. عشق که می‌آید، جزئی از زندگی تو نمی‌شود، بلکه همه زندگی‌ات می‌شود. می‌شود تو. توی لعنتی که حتی خودت را هم فراموش می‌کنی. من ظرفیتش را نداشتم. چون بلد نبودم خودم را کنترل کنم. آنچنان غرق لذت این هورمون‌های لعنتی می‌شدم که یادم می‌رفت روز قحطی نزدیک است. نقطه عطف همین است دیگر. به یک جایی می‌رسی، مکث می‌کنی، همه چیز را خراب می‌کنی و روی آوارهای خودت می‌ایستی، می‌فهمی باید سریع نپری توی رابطه عاطفی، می‌فهمی که باید احساساتت را کنترل کنی، می‌فهمی که به قول خارجی‌ها Do not rush into love و می‌فهمی که آنقدر از عشق کودن شده‌ بودی که به عقلت نمی‌رسید، همین دردت را هم گوگل کنی! خلاصه که این روزها اکسی‌توسین مورد نیازم را از سایر هیجانات ارتزاق می‌کنم. 

عشق اگه واقعی بشه، شور و انگیزه به زندگی آدم میده و باعث می‌شه آدم تلاش بیش‌تری بکنه و زندگیش نهایتاً هدف‌دارتر و پربارتر می‌شه، و پیرو این موضوع اونی که مانع طی شدن روند زندگی می‌شه و مغز (و بقیه اعضا) رو تعطیل می‌کنه اسمش عشق نیست، همون گل کشیدنه که به خوبی هم گفتی...

منم خودم هنوز اون یکی عشقه رو تجربه نکردم ولی اونایی که تجربه‌اش کردن میگن همچین چیزیه!

بالحمدالله بعد از این اسلام واقعی نیست و این فمینیسم واقعی نیست، به این عشق واقعی نیست هم رسیدیم! این یه نوع مغالطه است که اگه No true Scotsman رو سرچ کنی، می‌تونی راجع‌بهش بخوونی. ثانیاً بنده حقیر عشق رو از جنس متافیزیک نمی‌دونم که اگه تو می‌دونی از اینجا به بعد رو نخون :))
 همون هورمون‌هایی که موقع گل کشیدن تو رو به اوج می‌بره، وقت عاشقی هم بهت احساس شور و شعف و لذت می‌ده. کلاً چیزی فراتر از تجربه لذت نیست. بیا برای عشق یک طیف پیوسته در نظر بگیریم. من می‌گم موقع عاشقی احساس ضعف می‌کنم و دوست تو می‌گه من شور و انگیزه می‌گیرم و یکی دیگه می‌گه من جفتش رو تجربه می‌کنم و یکی دیگه فلان و بهمان. به نظرم هر کس با توجه به وضعیت روانی (به‌شدت پیچیده که فاکتورهای متعددی اون رو شکل می‌ده) یک بخشی از طیف عشق رو تجربه می‌کنند. همه‌اش هم واقعیه و همه‌اش هم قابلیت همدردی داره. نمیشه به یکی بگیم ریدم تو عشقی که تجربه کردی، این واقعی نبود، برو ببین بچه‌های مردم چه جور عاشقی می‌کنن که داداچ.
ضمن اینکه منم موقعی که عاشق بودم، منفعل نبودم، تصمیم گرفتم به رشد و سلامت روان خودم بیشتر اهمیت بدم و برای همین از اون رابطه اومدم بیرون. پس عشق من برای من هم سازنده بوده در نوع خودش!

می‌شه این قدر هم به این مقوله که گفتم (یعنی عشق واقعی و فرقش با تغییراتی که صرفاً هیجانات هورمونی و موقتی هستن) بدبین نبود و با چیزای دیگه شبیه ندونستش :)

ستاد مبارزه با شبه علم هستم، امرتون؟ :دی

 لطفاً اول این ویدئو رو ببین:
https://www.ted.com/talks/helen_fisher_the_brain_in_love?language=en#t-928453

ربطی به علم و شبه‌علم نداره، چون عشق یه احساس، یه احساس فطری در انسان هم هست، مثل احساس شادی، غم، درد، پیروزی و امثالهم و مثل هر احساس دیگه‌ای علم تا یه جایی می‌تونه توصیفش کنه و از جایی به بعد قابل وصف علمی نیست؛ یه حسه که مثل هر حس دیگه‌ای تا تجربه‌اش نکنی هم نمی‌تونی متوجهش بشی.

من بلد نیستم مثل دیگران قشنگ و کوبنده حرف بزنم طوری که درجا قانع بشی، فقط امیدوارم یه روزِ خیلی نزدیکی، تجربه‌اش کنی تا متوجه منظورم بشی و درک کنی.

نیازی نیست حرف‌های کوبنده بزنی متر. استدلالت درست باشه کافیه به نظرم که نیست خب. 

در این حد از یک زاویه نگاه کردن به هر موضوعی هم صحیح نیست، چون هر پدیده‌ای چند وجه داره و فقط از یک منظر قابل بررسی و قضاوت نیست :)

بررسی نظرات مختلف از زوایای متفاوت منافاتی با استدلال درست نداره.

پس با این حساب جفتمون داریم یک موضوع رو از دو جنبهٔ مختلف نگاه می‌کنیم :)

قطعاً!

فکر کنم عشق جنبه‌ها و شکل‌های مختلفی داشته باشه، یا دست‌کم چیزهای مختلفی که ما به عنوان عشق می‌شناسیم اگر همه عشق باشن پس انواع مختلفی داره. در خیلی از این موارد باعث از خود بیخود شدن نمی‌شه

منم در جواب هیچ همین‌ها رو گفتم. اما مانیفستی هم راجع‌به از خود بیگانگی صادر نکردم.

تو جواب یکی از نظرات نوشتی که با اینکه عاشق بودی، تصمیم گرفتی به رشد و سلامت روان خودت اهمیت بیشتری بدی و از رابطه اومدی بیرون. چطور با احساس خودت و چطور با آزار دیدن فرد مقابلت کنار اومدی؟ (البته با فرض اینکه اون هم عاشقت بود)

من متوجه اینکه دارم بیش از حد از خودم مایه میذارم نبودم. وقتی بیش از حد از خودت مایه میذاری عملاً داری چوب حراج به عزت نفست میزنی. پس ارزشی که برای خودم قائل بودم کم بود، روی اون کار کردم. یه دوره کارگاه عزت نفس توی سایت متمم هست، اون رو گذروندم و سعی کردم توی زندگی به صورت عملی پیاده کنم. کمکم کرد رفتارم رو بهتر مدیریت کنم و با احساساتم به شیوه صحیح برخورد کنم. 
مورد بعدی اینکه من به گفتگو با خودم خیلی اهمیت دادم. به خودم حق میدادم که غمگین باشم و ناراحت، چون به هر حال کسی که دوست داشتم رو از دست داده بودم، حتی اگه آدم مناسبی برای من نبود. یه وقت‌هایی آدم مثل بچه‌ها که دلشون پر می‌کشه برای همبازیشون دلشون می‌خواد با اون آدم ارتباط برقرار کنن. اما همونطور که دلمون نمی‌خواد بچه‌مون با هر بچه‌‌ی بی‌تربیتی که ممکنه بهش آسیب برسونه (جریان سیال ذهنمه و مثاله فقط) بازی کنه، نباید برگردیم سراغ اون آدم. اینجا سعی می‌کردم شبیه پدر/مادر اون بچه با خودم رفتار کنم. بهش می‌گفتم می‌فهمم دلت تنگ شده، نگرانی یا حوصله‌ت سر رفته، می‌دونم چه روزهای خوبی رو با هم تجربه کردید اما فلانی دیگه نیستش. هممم... الان این‌ها به ذهنم می‌رسه و اینکه اینترنت خیلی کمکم کرد. 

انگار یکی از دلِ من نوشته

بعد هی دست و پا میزنی که درست کنی، انگار وسطِ یه دریای توفانی ای، اما نمیدونی اگه رها کنی اقلا بیشتر فرو نمیری و روی آب میمونی. بعد هی باز دست و پا میزنی و فروتر میری.

زمان می‌گذره و خلاص میشی. فقط صبور باش و از خودت مراقبت کن. 
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی