بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

شهروند درجه۲

۲۷ اسفند ۹۴ ، ۱۵:۱۰
نویسنده : کازی وه

تابستانی که داشتم می رفتم پنجم. مدرسه ام را عوض کردند. از فردوس بردنم بهار که جهنم بیشتر بهش می آمد. ادای بهار بودن را در می آورد اما زمستان زد به آخرین روزهای کودکی ام. با من آن جا طوری رفتار می شد که انگار رنگین پوستی در دهه پنجاه میلادی رفته بود نیویورک نشسته بود بغل دست سفید پوست ها تا درس بخواند. کسی دوستم نداشت، کسی هم محلم نمی گذاشت. به جز خانم معلم که برایش مهم بودم. یعنی هفته اول آمد نشست رو به رویم و گفت"همیشه تنها می نشینی؟" و من ته کلاس، زل زدم به رژ زرشکی روی لب های باریکش و آرام گفتم نه. بعد فکر کردم برایش مهمم. چند هفته بعد بردم پای تخته و  فارسی پرسید. نخوانده بودم اما نصفه نصفه جوابش را دادم. خانم معلم که سرجای من نشسته بود لب های زرشکی اش را از هم باز کرد که" با این درس خوندنت دوست داری بفرستیمت به همون جایی که ازش اومدی؟"

برای انشای خوبم که بچه ها را حسابی کیفور کرده بود تشویقم نکرد، عوضش نمره پایینی داد و گفت خط کثیفی داری، دفعه بعد بهتر بنویس. برای روخوانی خوب تشویقم نکرد نمره ریاضی را بهانه کرد و فرستادم دفتر، معدلم هجده بود و جلوی بچه هایی که تک می گرفتند من را فرستاد دفتر تا جلوی ناظم زار بزنم. بچه ها هم دوستم نداشتند. دختری که درسش از همه بهتر بود؛ دختر لاغر و درسخوانی که سوگلی معلم بود از هر فرصتی برای گرفتن حالم استفاده می کرد. یکبار وقتی نماینده حل مسئله ها شده بود، چون می دانست بلد نیستم بردم پای تخته تا هندسه حل کنم. رفتم و بلد نبودم. گچ را جلوی نگاه تحقیر آمیزش گذاشتم و نشستم سرجایم. دفعه بعد توی اردو دست تنها دوستم را گرفت و بهش گفت" باید با ما غذا بخوری این رو ولش کن" بعد رو کرد به این و گفت: " دوستی ما رو بهم نزن. گروهمون رو خراب نکن" و من غذای اردو را تنها خوردم. تنهای تنها. روزهایی از ده سالگی ام را پیاده تا خانه می رفتم و با خودم فکر می کردم چرا هیچکس دوستم ندارد؟ چرا هرچقدر فکر می‌کنم و نقشه می‌کشم، راه حل هایم جواب نمی‌دهد؟ چرا نه وقتی که خودمم من را می‌خواهند و نه وقتی که کس دیگری ام؟ اصلاً من این‌جا چه کار می‌کنم؟

سال بعدش رفتم راهنمایی. سه سال از بهترین شاگرد های مدرسه بودم. در گروه سرود و نمایش فعال بودم. سرگروه کلاس ریاضی بودم و بالاترین نمره هایم را از ریاضی می گرفتم. معلم ادبیات تشویقم می کرد بروم انجمن داستان اهواز و خودم را معرفی کنم. و با همه بچه های کلاس رابطه دوستی داشتم. یک روز دفترچه تلفنم را بازکردم تا زنگ بزنم به خانم معلم و بگویم من این شدم. من توانستم. دیگر کسی نمی‌تواند من را بفرستد به جایی که ازش اومدم یا هرجای دیگر. خواستم زنگ بزنم و بگویم چقدر ازش متنفرم. چقدر از آن سال و بچه هایش بدم می آید. چقدر همه شان آدم های مزخرفی هستند. زنی جواب داد و گفت نیست. خیلی وقت است از اینجا رفته. خیلی وقت.

این ها را توی مسیر سیزده خیابان تا رستوران برای شکوفه گفتم. جمعه ای که قرار بود راهی شود. بپرد برود یک شهر دیگر، یک کشور دیگر، یک دنیای دیگر. بهش گفتم حتی هم زبان های آدم هم همه شان نمی خواهند او باشد چه برسد به آن جایی که دارد می رود. گفتم شاید اولش باهات مثل نژاد پرست ها رفتار کنند، شاید اولش به هیچ کجا راهت ندهند. محلت نگذارند، باهات دوست نشوند. نخواهنت. اما تو نترس، نترس و روی پاهای خودت بایست. گفتم توی این تنهایی. توی روزهایی که هیچکس دوستت ندارد اگر عاقلانه بگردی یک راهی را پیدا می‌کنی تا از شر فکرو خیال شهروند درجه دو بودن خلاص شوی. وقتی هم که از مخمصه بیرون آمدی آدم دیگری هستی. خیلی آدم دیگری هستی.

چشم هایش برق می‌زد. از خوشحالی، غم، اضطراب و هیجان کشف و تجربه یک دنیای ناشناخته. دستم را گرفت. گذاشت توی جیبش و فشار داد.

چرا معلمها رو هرسال ارزیابی روانی نمیکنن؟:|
تو کامنت فانو گفتم. دیگه حال ندارم بگم. مرا ببخش :):*
به یاد چهارم دبستانم افتادم...
:)
اون قسمت ابتدایی‌اش عین دوران مزخرف ابتدایی خودم بود؛ با این فرق که از سال اول تا پنجم مدرسه‌ام تغییری نکرد اما به هر بهونه‌ای خوردم کردن و شاید خاکستر شدن اعتماد به نفسم از اون‌جا شروع شد که به خاطر لکنتم کل کلاس 30 و چند نفره بهم بلند بلند خندیدن و ناراحت شدن و ساکت‌تر شدنم هم همانا...
راهنمایی‌ام اما عالی بود، رویایی هم بود، خیلی خوش گذشت، اما دبیرستان... بگذریم...
مترسک میشه قصه بازیابی اعتماد به نفست رو برامون تعریف کنی؟ چی شد که تصمیم گرفتی لکنت زبانت رو که من نه بیماری میدونم، نه یه نقص (چون ما عموما چیزهایی که خودمون که شاید اکثریت باشیم نداریم رو نقص میدونم) بلکه فکر میکنم یک ویژگیه. مثل داشتن خال گوشتی روی صورت، یا صدای خیلی بلند که یه سریا دارن و یه سریا ندارن و یه سریش یه وقتایی مشکل ساز هست و یه سریش نیست. حالا دوست دارم برامون توی وب خودت از پذیرفتن این ویژگی تا به دست آوردن اعتماد به نفست و نقش اطرافیانت بگی. ممنونتم :)
یاد سه‌سال آخر دبستانم افتادم؛ همین‌قدر برام سخت بود، همین‌قدر زجرآور و مسخره. تا مدّت‌ها بعدش هم اثرش رو داشت...
نمی‌دونم چرا هرچی گاومیش تو مملکت هست می‌شه مدیر و معلّم. البتّه به‌جز تعداد معدودی از خوب‌هاشون که نصیب ما نشده.
اثرات این اتفاقات هنوز هم با منه. البته یک قسمت عمده ایش رو برای خودم تبدیل به فرصت کردم و حالا که بهش نگاه میکنم یکی از دلایل بالا بودن اعتماد به نفسم و عاقل تر شدنم توی نوجوانی همین افت و خیزهای روانی توی مدرسه بوده. و البته هم که قبول دارم خیلی ها از پس این قضیه بر نمیان. مخصوصا اگر کسی پشتشون نباشه و خانواده درست فکری هم نداشته باشند شخصیتشون روز به روز ضعیف تر و متزلزل تر میشه. این ها همونایی هستن که کمک لازمن. خیلی کمک لازم اما کسی نیست که‌ به دادشون برسه و خودشون هم ناتوانی رو انتخاب می کنن و این وسط یک خلا روانی پیش میاد و افسردگی و اعتیاد (اعتیاد فقط سیگار و مواد نیست دیگه! مگه نه؟) و...
+ راستی لیلا توی خوزستان به گاومیش میگن یاموسه. تلفظ حرف ی یه چیزی بین ی و ج هست! بعد این همه سال هنوز نمیتونم درست بگمش :))
اه! باس اون نکبت روانی رو پیدا کنی و حرفتو بهش بزنی!!
امیدوارم آه و ناله م انقدر گیرا نباشه که حقم رو یه جایی پس داده باشه. البته اگه حقی با منه نبخشیدمش آبیک. دوست دارم اگه بخشیدنی هست اول ببینمش و باهاش حرف بزنم بعد اتفاق بیفته. نمیدونم شایدم نظرم عوض شه.. اما ببخش تا بخشیده شی. شاید فقط وقتی معنا پیدا میکنه که پای حق شخصی درمیون باشه نه یه نسل. نمیدونم چندنفر رو له کرده. شایدم فقط من بودم.. بگذریم.. ببخشید درددل بود :)
منم سوال جولیک رو دارم، ضمن اینکه چرا یه اکیپ روانشناس نمیاد روی معلم های ایرانی تحقیق کنه؟
البته چوب معلم گله ..
با جمله آخرت موافق نیستم فانوی عزیز. معلمی شغل مهم و اثرگذاریه. بچه ها از هفت تا هجده سالگی اثرپذیرترین لحظه های عمرشون رو توی مدرسه و مقابل آدم هایی میگذرونن که علاوه بر سواد کاری و تجربی و مطالعه غیردرسی باید درک و فهم بیشتری نسبت به سایر سمت ها داشته باشن. باید روانشناسی و جامعه شناسی بدونن. باید بدونن روش تنبیه درست چیه و باید بدونن اگه شاگردشون درس نمیخونه جای فرستادنش به همونجایی که ازش اومده یا تحقیرش یا زدن توی گوشش این مسئله رو ریشه یابی کنن. معلمی اینقدر شغل پر دغدغه و چالش برانگیز و حساس و سختی هست که لازمه پذیرش به مراتب سخت تری داشته باشه. که متاسفانه توی کشورما هرکی از راه میرسه (مخصوصا خانوما) میخواد معلم بشه تا تابستون ها بشینه توی خونه و حقوق شندرغاز بگیره و آخرسرم غر بزنه که ما این‌همه توی مدرسه با یه مشت فلان و فلان سگ دو میزنیم حقوقمون باید این باشه (که خوشبختانه یا بدبختانه تو این مورد باهاشون هم رای ام چون معلم های باسابقه و کاردرست هم، دریافتیشون واقعا ناچیزه) و برای گرفتن تایید استخدام و رسمی شدن هم چادری بشه و سوال های صدمن یه غاز و بی ربط جواب بده. 
 ضمن اینکه دلم نمیخواد به کسی که چندین و چندساله داره یه درس رو با همون معلومات روزهای آموزش خودش تدریس میکنه و اگه چیزی هم بهش اضافه می کنه سرکلاسای ضمن خدمت اونم با زور آموزش و پرورش و وعده وعیده ( بازهم صحبت یه شندرغاز دیگه ست) بگم معلم. عنوان معلم خیلی با ارزش تر از این حرف هاست.
راستی در جواب تو و جولیک عزیزم دوست. دارم بگم از بس همه چیزمون به همه چیزمون میاد. اکیپ روانشناسی رو برای همه مردم احتیاج داریم. به نظرم همه ما آدم ها، از هر قشر و طبقه و صنفی لازمه که هرچند وقت یکبار پشتمون رو بچسبونیم به صندلی مطب روانشناس و حرف بزنیم. خیلی از ماها به یه دوره کاوش روان نیاز داریم تا آروم تر بشیم. خیلی از رفتارهایی که نشان از عقده های درونی ما هستند ممکنه با برون ریزی بهبود پیدا کنند. توی این مسئله حرف زیاد هست واقعا و ببخشید که چشم هات رو خسته می کنم اما منم واقعا با شما موافقم که ما سهم روانشناس رو در فیلتر مشاغلمون جدی نمیگیریم.
چقدر قشنگ ب ی تصمیم یزرگ رسیدی
تبریک میگم
:) از اینجا که وایسادیم قشنگه. واقعا قشنگه:)
کاملا میفهمم !
حالا من تجربه ش کردم از یه نوع دیگه 
و یادم انداختی توی کوله پشتی افکارم
چیا رو باید سبک کنم :)
ممنونم مهربون بانو :) باش همیشه 
:-*
الوعده وفا: http://1matarsak.com/post/275
خودم تو همچین موقعیتی نبودم تابحال. البته نمونه‌ش رو یه مدت تجربه کردم و میتونم حدس بزنم چقدر اذیت کننده بوده و حس سالهای بعدش چطور بوده. 

امیدوارم معلمه یه روز این پستت رو بخونه!
:)
درست میگی. :)

اصل‍اً نمی‌تونم تصوّر و تلفّظش کنم :د
 چه‌جوری می‌گین همچین حرفی رو؟
من که می گم جاموسه :))
فقط بعضی وقت ها باید سکوت کرد در مقابل بعضی آدم ها.
.
ولی از خوبی آدم هایی که گاها در زندگی هامون قرار میگیرند نمیشه گذشت.
بزرگی دنیای ما آدم ها به تعداد خوب هایی هست که میشناسیم.

چرا معلـمت اون کارارو میکرد !؟
چرا باید ی دانش آموزُ اذیت و تحقیر کنه ؟!
من فقط دارم حسرت میخورم به اینهمه انرژیتون در جواب دادن به کامنتا. حسرت نه، حسادت میخورم!
همون انرژی که برای حرف زدن توی دنیای واقعی میذارم رو اینجا هم میذارم. گرچه من لفظ دنیای مجازی رو خطاب به وبلاگ دوست ندارم. به نظرم اینجا از یه جایی به بعد پتانسیل واقعی بودن رو داره.
ممنون از کامنتت. حس خوبیه وقتی کسی متوجه میشه با عشق و توجه جواب کامنتا رو میدی :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی