بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۵۶ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است.

آقای الف سبیلش را از دست داد و ما لیمبیکمان را

۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۸:۳۳
نویسنده : کازی وه

آقای الف دندانپزشک بود و طبقه آخر زندگی می کرد. سین و ر و من نوجوان هایی با لیمبیک* فعال بودیم و شب ها در حیاط می نشستیم به حرف مفت زدن و مسخره بازی در آوردن. می نشستیم و من ادای معلم ریاضی مان و سین ادای معلم دینی اش را در می آورد و و ر حرف های خصوصی میزد و هارهار می خندیدیم. آقای الف سیبیل داشت. دیر می آمد و ما تا دیر مینشستیم کنار گل هایی که بابا کاشته بود و سبزی پاک می کردیم. آقای الف روزی دوبار از کنار ما رد می شد. از مطب می رفت بالا. از بالا با آشغال می آمد پایین. هر دوبار سلام نمی کرد. نگاهمان نمی کرد و ما فکر می کردیم چقدر بی ادب است. چقدر شعور اجتماعی ندار است. چقدر دکتر بی خودیست.

یک روز لیمبیکمان کار دستمان داد. نشسته بودیم توی حیاط و آقای الف رد شد.مثل همیشه نگاهمان نکرد. می خواستیم ادبش کنیم. پرگار دست ر را در لاستیک مزدای نویش فرو کردیم. احمق بودیم. کمی بادش خالی شد. ولی پاره نشد. زدیم زیر خنده.

صبح ر و سین آمدند. من را بردند پایین. لاستیک را با چاقو تکه تکه کرده بودند و خودشان ریز ریز می خندیدند. ظهر صدایش در آمد.ر به پدرو مادرش گفت کار سپیده بوده. اما سین به مامانش گفت کار خودش بوده. من دختر مدیرساختمان بودم. سر ناهار که بابا گفت سرم را بالا نیاوردم. به هیچ کس هم نگفتم. هنوز هم به کسی نگفته ام. چون کار من نبود. آقای الف عصبانی بود.

فردا لاستیک عوض شد. بابا دوربین مداربسته نصب کرد. یکسال بعد سین از این جا رفت. ر عذاب وجدان گرفت و دو تومان صدقه داد. من خندیدم به لاستیک هفتاد تومنی و صدقه ی دو تومانی.

ما بزرگ تر شدیم و لیمبیکمان غیرفعال تر. ما دیگر دیروقت در حیاط نمی خندیم. سین زیر آب ر را پیش همه زده. آقای الف سیبیل ندارد. پدر شده. هنوز نگاهمان نمی کند. سلام نمی کند. ماشین هم مال پدر زنش بود. من به هیچ کس نگفتم.

*لیمبیک: شبکه ای از نورون ها که در احساسات٬ یادگیری و شکل گرفتن خاطره ها و بروز هیجان هاو...نقش دارد.

قلب واژه هایم درد می کند.می فهمی؟

۱۶ آبان ۹۴ ، ۱۲:۵۹
نویسنده : کازی وه

گاهی با خودم فکر می کنم. کاش بدانی و ببینی و بخوانی آنچه را برایت می نویسم و گوشه ای می اندازم و بعد پشت دیواری ترسان و لرزان و با قلبی سرشار از حس های عجیب و کوبش هایی هراسنده می ایستم و چشم چشم می کنم تا بیایی و دل دل می کنم تا بخوانی...

تو اما، می آیی. لبخند به لب داری و مهربانی. گاهی اخم می کنی و بازهم مهربانی. می آیی و از تمام گوشه های جهان می گذری جز سویی که نامه من در آن آرام گرفته. می آیی و چشم می چرخانی و همه دنیا را می گردی و می بینی و ردپایت و حسرت لمس دستانت و دیدن لبخندت را برجان نامه ام می اندازی و می روی و... انگار نه انگار...

و من اما، بعد از اینکه بنشینم بر زمین سرد پشت دیوارها، بعد از اینکه پاهایم را در آغوش بگیرم و از این شیشه مجازی زل بزنم به تمام دنیا، بعد از اینکه دانه دانه ی اشکم را در دل بشمارم و تار موهای بافته ام را به نشانه روزهای از دست رفته آزاد کنم، بعد از تمام مرثیه هایی که گفتم و نگفتم؛ بلند می شوم. مدادم را بر می دارم و بازهم می نویسم. بازهم برای تو، می نویسم. حتی اگر ندانی، نبینی و نخوانی و ردپایت را روی قلب واژه هایم بگذاری و... انگار نه انگار.

از مزایای عینکی بودن!

۱۵ آبان ۹۴ ، ۱۵:۱۶
نویسنده : کازی وه

عینکی بودن با همه بدی هایش فاصله دیدن بعضی آدم ها را با ندیدنشان به یک درآوردن عینک کاهش می دهد!

بی قافیه ۲

۱۴ آبان ۹۴ ، ۲۳:۳۴
نویسنده : کازی وه

اشتباه نکن!

نه زیبایی تو

نه محبوبیتِ تو

مرا مجذوب خود نکرد

تنها آن هنگام که روح زخمی مرا  بوسیدی

من عاشقت شدم...

#شمس_لنگرودی

فکر نکرده، عمل کرده!

۱۴ آبان ۹۴ ، ۲۱:۰۴
نویسنده : کازی وه

تاحالا شده یک حرفی بزنید یا یک کاری بکنید که تا یک مدت به محض یاد آوریش  به خودتان بگویید خاک برسرت؟ آمارها که می گوید شده. مدتیست دارم ظرف می شورم یکهو یادش می افتم و بلند می گویم خاک بر سرت. دارم جارو می کنم صورتم را مچاله می کنم و می گویم واقعا چه اعتماد به نفسی داشتی خواهر. دارم کتاب می خوانم محکم می کوبم فرق سرم. دارم تایپ می کنم، وبلاگ می خوانم، غرق یک فیلم خفن هستم، یک جک تعریف می کنم، بند می اندازم، با تلفن حرف می زنم یک لحظه ویرم می گیرد که سرم را بکویم توی دیوار و هی به خودم فحش می دهم. البته می دانم که با گذشت روزها و هفته ها و ماه ها و شاید شااااید سال ها شعاع دایره دردش کمتر می شود و من از جنون ناشی از سوتی دادگی و فکر نکرده عمل کردن خلاص خواهم شد. اما حالا که نشدم، پس خاک برسر بی فکرم!

کتک خوردگانیم!

۱۴ آبان ۹۴ ، ۱۹:۵۱
نویسنده : کازی وه

بعد از اینکه با داداش ماجراهای کودکی و کتک خوردنمان را تعریف می کردیم و کف زمین پهن شده بودیم و دست آخر به این نتیجه رسیدیم که هشتاد درصد کتک هارا از بابا خورده ایم. بابا آمد بغلم کرد و بوسیدم و گفت" وقتی می گین زدمتون خجالت میکشم دخترم." بغلش کردم و خندیدم که نه باباجون اینا همه ش خاطره ست. با اینکه اون موقع ها دردم می اومد و تا چند روز دوستت نداشتم و نقشه فرار از خونه رو می کشیدم. جفتمان زدیم زیر خنده و البته که عبارت آخر از چشم غره مامان در امان نماند.

خوشبخت ترین دست چپ دنیا

۱۴ آبان ۹۴ ، ۱۲:۴۶
نویسنده : کازی وه

 پارسال دست چپم خیلی درد میکرد ( یک زمانی کلا با قسمت چپ بدنم مشکل داشتم ) دوستم رها گفت :"شاید چون بهش کم محلی میکنی و فحش بارش میکنی اونم سر ناسازگاری برداشته ." اولش یک لبخند ساده بود و توی دلم گفتم:" بیخیال!" بعد کجکی نگاه دستم کردم و گفتم" دست چپ خر من !" چند روز بعد که درد امانم را بریده بود با خودم گفتم بیا و امتحان کن یکم باهاش به از این باش٬ شاید باهات راه اومد.

از آن روز قاشق را دست چپ گرفتم، موبایل را دست چپ گرفتم، برای گرفتن هر چیزی از دست چپ استفاده کردم، شب ها روی دست چپ خوابیدم، موهایم را با دست چپ شانه کردم، حتی گاهی با دست چپ نوشتم، کتاب هارا با چپ ورق زدم، مدادرنگی هارا با دست چپ تراشیدم، موقع صدا کردن کسی از پشت سر دست چپم را روی شانه اش گذاشتم، زندگی ام را با دست چپ ادامه دادم. گاهی نوازشش کردم و ساعتم را جای راست روی چپ بستم، دستبندم را روی دست چپ بستم، گذاشتم احساس مهم بودن داشته باشد. احساس اینکه مفید است، وجودش برای یک راست دست ضروریست. کم کم دردش بهتر شد، کم کم مچ بند قهوه ای زمخت از رویش کنار رفت، کم کم رنگ و رویش باز شد و انگار شده بود خوشبخت ترین دست چپ دنیا . ارام گرفته بود و قوی شده بود. دیگر موقع بلند کردن قوری نمیلرزید، خودش به تنهایی و بدون راست جان بلندش میکرد ، موقع پیچاندن فرمان قفل نمیشد و از درد سر نمیشد، موقع خواب از درد من را به خود نمیپیچاند. حالا فقط زنده نبود برای اینکه دیگران به حال من تاسف نخورند که دخترک یک دست بیشتر ندارد، حالا زندگی هم میکرد.

میدانید ما همیشه فکر میکنیم دردهایمان از کارهای زیاد است. از اینکه زیاد بلند میکنیم و زیاد میشوریم و زیاد میسابیم. زیاد تایپ میکنیم و یا زیادی خم میشویم. اما من فکر میکنم گاهی بی توجهی و فعالیت نکردن و از یاد بردن دست و پا و چشممان ان هارا افسرده میکند، دلشان میگیرد و لجشان هم در می اید ! آ ن وقت برای عرض اندامشان هزینه زیادی از ما میگیرند. شاید از این دست حرف ها در زندگیمان زیاد باشد. تا نظر شما چه باشد!

از مصایب پاییز!

۱۴ آبان ۹۴ ، ۰۲:۳۱
نویسنده : کازی وه

من شب های پاییز نمی روم از پنجره اتاقم کوچه خیس را ببینم یا خلوتی خیابان و  سایه درخت ها زیر تیر چراق برق را دید بزنم و باد بخورد توی موهام .چون پنجره اتاقم به دیوار باز می شود و جز شرشر آب کولر همسایه بالایی عملا هیچ جاذبه توریستی دیگری وجود ندارد. پاییز فقط پنچره را باز می کنم که موقع خواب از گرما خیس نشوم .اما خب هی باید فحش بدهم به این جغد های نوباوه که شب ها پیست کورسشان را خیابان کناری ما برپا می کنند و صدای ترمز و دستی کشیدنشان و بوی گند لنتشان من را به سمت گرفتن شماره مقدس صد و ده ترغیب می کند!

مارکو در شهر؛ این قسمت خلاقیت!

۱۴ آبان ۹۴ ، ۰۰:۵۰
نویسنده : کازی وه

خانه جدیدم

۱۴ آبان ۹۴ ، ۰۰:۴۴
نویسنده : کازی وه

خانه رویایی من ویلایی در شمال با استخر و باغ گل سرخ و زمین تنیس نیست، خانه رویایی من آپارتمان پانصد متری با بهترین ویو و لوکس ترین وسایل نیست.

خانه رویایی من؛ یک آپارتمان چهل و پنج متری در طبقه سوم است. که دیوارهاش را عکس هایی که با الف از آدم های شهر گرفته ایم پر کرده، که کتابخانه پر از کتاب های مورد علاقه ام چسبیده است به میز شلوغ کارم، که توی خانه من به جای کریستال و بوفه و ظروف گران قیمت، مجسمه های دست ساز و ظرف های رنگی معمولی و خرت و پرت هایی که از سفرهای دوره گردی سالانه ام آورده ام پیدا میشود، که یک کاناپه اِل فیروزه ای پر از کوسن های رنگی داریم که هیچ تلویزیونی روبه رویش نیست، که گلدان های حسن یوسف و اطلسی هندی و پیچک و درختچه شب بو را گذاشته ام توی بالکنش که رو به خیابان اصلی محله باز می شود و محله درست وسط شهر شلوغیست که دوستش دارم و این شهر درست در قلب گربه ایست که دوست ترش می دارم.