بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

.

۲۱ شهریور ۹۵ ، ۰۴:۴۱
نویسنده : کازی وه

 نقاش‌ها و موزیسین‌ها تنها جانورانی هستند که میشود بهشان غبطه و حسرت‌خورد و از دیدن استعداد و تواناییشان بغض‌کرد و در مواقعی هم همچون اژدهایی حسود در خانه راه رفت و ذغال‌گداخته به اینور و آنور تف کرد.

در واقع وقتی نقش‌ها و رنگ‌ها از ذهن و خیال یک نقاش سر می‌خورند روی کاغذ و به چشم می‌رسند یا وقتی کسی صداهای ذهنش را طی یک فرآیند پیچیده و عجیب و غریب به سمع دیگران میرساند و بعد دست‌هایش را بهم میکوبد که آهان این همان چیزی بود که توی ذهن من بود. من، به عنوان یک آدمیزاد محدود که از قضا مستعد هم نیست به طرز سوزناکی حسرت میخورم و با خودم فکرمی‌کنم چرا باید از این نعمت محروم باشم؟ و چه می‌شد اگر محروم نبودم...

از نیازمندی ها

۲۱ شهریور ۹۵ ، ۰۲:۲۶
نویسنده : کازی وه

به یک سرخپوست با قالیچه پرنده در سال ۱۹۶۰م نیازمندیم.

دختردیوانه و دلش

۱۸ شهریور ۹۵ ، ۰۵:۰۵
نویسنده : کازی وه

دلم خیلی درد می‌کند. این را به هرکسی که میرسم میگویم و رد میشوم. خوبی این کلمه "دل" این است که کسی نمی‌داند کدام دلت را می‌گویی و تا بیاید بعد از گفتن چرا به خودش بگوید که اصلا کدام دلش؟ تو چند کیلومتر دور شده‌ای و داری به نفر بعدی می‌گویی دلم درد می‌کند، دلم خیلی درد میکند.

میبینی فیبی؟ هیچکس مقصر نبود!

۱۴ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۴۷
نویسنده : کازی وه

شنبه پیش، وقتی من و پدرم داشتیم بعد از بازی فوتبال با ماشین به سمت خانه میرفتیم، شکمم شزوع به پیچ زدن کرد. همانطوری که همیشه میخواهم یک اعتراف ناگهانی بکنم پیچ میزند.باید بگویم که یکی از بدترین احساس های ممکن این است که بدانید به زودی خودتان را لو میدهید.

تنها احساس بدتر این است که آدم حس عذاب وجدان را توی دلش تلنبار کند. به همین دلیل ناگهان تمام حرف های ته دلم را بیرون ریختم. این که چطور میک آن روز از من خواسته بود دوچرخه اش را با خودم به خانه بیاورم و اینکه من تمرین فوتبال داشتم و قبول نکردم.

«میبینی بابا؟ میفهمی چی دارم میگم؟ من میتونستم جلوی تصادف رو بگیرم. اگه من دوچرخه رو آورده بودم خونه، میک الان اینجا پیش ما بود.»

داشتم گریه میکردم. اما بابا جز اینکه از داشبورد برایم دستمال کاغذی دربیاورد و به دستم بدهد، انگار اصلا حواسش نبود. همینطور از شیشه جلو به مسیر خیره شده بود. بعد خیلی آهسته شروع کرد به تکان دادن سرش.

«معذرت میخوام بابا، معذرت میخوام. معذرت میخوام.»

دوباره و دوباره تکرار کردم. صورتم را با دست هایم پوشانده بودم. تا بالاخره دستش را روی شانه ام احساس کردم.

گفت: «فیبی، من برات یه لیست طولانی میگم و میخوام که تو بشمریشون.»

وقتی شروع به حرف زدن کرد صدایش خیلی آرام و بی لرزش بود.

«اگه تو اون روز دوچرخع میک رو آورده بودی خونه، میک الان اینجا بود.»

«اگه اون کامیون سرعتش یه کم بیشتر یا یه کم کمتر بود، میک الان اینجا بود.»

«اگه قرار میک با دوستش یک روز زودتر یا یک روز دیرتر بود، میک الان اینجا بود.»

«اگه اون روز بارون میبارید و من با ماشین میرسوندمش مدرسه، میک الان اینجا بود.»

«اگه دوستاش اون روز بعدازظهر یک ثانیه بیشتر باهاش حرف میزدن و توی رختکن نگهش میداشتن...»

«اگه خونه ای که میک به سمتش میرفت یه جای دیگه بود..»

«اگه اون سنگ دقیقا در همون نقطه پیاده رو نبود...»

بعد پدرم ساکت شد و من تقریبا مطمئن بود که لیستِ اگرهایش تمام شده. اما ناگهان یک آه از ته دل کشید و با صدایی که دل آدم را ریش میکرد زیر لب گفت: «اگه من مجبورش میکردم که کلاه ایمنی اش رو بذاره سرش..»

آن لحظه احساس کردم قلبم شکست. دستم را به سمت پدرم دراز کردم. محکم چسبیدمش و او غمگین ترین لبخندی را زد که تا آن موقع دیده بود. با صدایی مثل پیرمردها گفت: «خب دختر کوچولو، به شماره چندم رسیدیم؟»

خودم را بهش نزدیکتر کردم. به آرامی گفتم: «به نظرم تموم شد بابا.»

دستم را به گونه اش فشار داد. دوتایی در سکوت به خانه رفتیم.

یک .میک هارته اینجا بود داستان دختر 12ساله ایست که برادر چندماه کوچک تر از خودش را در یک سانحه دوچرخه سواری از دست میدهد و برای ما ازحس و حال روزهای بعد از حادثه و خاکسپاری و از هم پاشیدن خانواده اش می گوید. از مادر شیمیدانش که حالا شبیه یک روح سرگردان با لباس خواب است که شب ها با قرص آرام بخش می خوابد. از هم مدرسه ای هایش که واکنششان در مقابل مرگ برادر فیبی سکوت و نگاه خیره است و اینکه فیبی چقدر از این وضعیت متنفر است و تصمیم فیبی برای عوض کردن این وضعیت و کنار آمدن با از دست رفتن برادرش که نقطه عطف داستان است. یعنی جایی که فیبی شروع میکند به بازگو کردن خاطره های بامزه و شیطنت آمیز میک در خانه و همه را به تعجب در می آورد. فیب با اینکار هم میخواهد به اهل خانه بفهماند که خودشان هنوز زنده هستند و حق زندگی دارند و هم با جاری کردن نام برادرش حضورش را کنارش احساس کند.

این کتاب را نه فقط به نوجوان هایی که نزدیک ترینشان را از دست داده اند و نه فقط به آنها که کسی را از دست داده اند بلکه خواندنش را به همه آن ها که این وبلاگ را میخوانند توصیه میکنم.

میک هارته اینجا بود/ بارابارا پارک/ نشرماهی

دو. از دست دادگانیم/ ای باد شرطه بسه!

تا به شُرشُر نیفتاده سفتش کن!

۹ شهریور ۹۵ ، ۰۳:۲۲
نویسنده : کازی وه

فکرکنم از مرثیه‌هایی که برایش خواندم خوشش نیامده و این چندماه و چندروزی که گوشه چشم چپم چکه‌چکه می‌کند به مذاقش خوش نیامده وگرنه چه دلیلی دارد بیاید توی خوابم و یک آچار فرانسه بگذارد روی میز جلویم و دست در جیب نگاهم کند؟هان؟

نوشتن برای فراموش‌کردن

۴ شهریور ۹۵ ، ۰۷:۰۵
نویسنده : کازی وه

می گفت: «نوشتن برای از یاد بردن است، برای فراموشی ست. ما نمی نویسیم که به یاد بیاوریم.» معلمم این را از معلمش یاد گرفته بود. اما من از فراموش کردن می ترسم. یعنی هم می ترسم، هم باید ساز مخالفم را بزنم. یعنی خودم نمی خواهم بزنم یک چیزی ته مه های من همیشه مخالف است و میخواهد ساز بزند. حالا چرا وقتی مخالف است، ساز می زند و مثلا جایش نقاشی نمی کشد یا آواز نمی خواند که من بیشتر دوست دارم و کاری را می کند که استعدادش را هم ندارد را من نمی دانم چرا!

خلاصه من از فراموشی می ترسم. درست مثل ترس از تاریکی و مردن در تاریکی و بدتر از همه اش ترس از مردن در تاریکی و تنهایی وقتی در خانه ام و هیچ صدایی نمی آید. و به حرف مامان که می گوید از هرچه بترسی سرت می آید هم، پشتم را می کنم و آه می کشم و ترس های دیگرم را می شمارم. پس حرف هایم را این جا می نویسم. حالا یا فراموش می کنم. یا فراموش نمی کنم. یا شما می خوانید؛ خوشتان می آید و فراموش می کنید. یا خوشتان نمی آید و بازهم فراموش می کنید. یا خوشتان می آید و فراموش هم نمی کنید و خودم هم فراموش نمی کنم.

موازی

۳ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۰۵
نویسنده : کازی وه

یک دنیای موازی ساخته‌ام در یک گوشه‌ای از دنیا و کلیدش را هم توی روحم قایم کردم. هر وقت از این دنیای سگی که احتمالا خدایش هم از آفریدگانش ناامید است خسته میشوم خودم را پرتاب می‌کنم به آنجا. مدت‌هاست که احساس می‌کنم زندگی حقیقی همان‌ جاست. شاید هم جسم من اشتباهی از آن‌ور به این‌ور آمده. حتما یک اشتباهی رخ داده و این‌جایی که الان درش هستیم، همین مبلی که رویش دراز کشیدم، این آفتابی که از پشت‌ پنجره چشم‌هایم را نشانه رفته، این زمین و اتفاقات تلخ و ترسناکش هیچ‌کدام واقعی نیستند. واقعی نیستند. واقعی نیستند.

۲۰سال دیدن

۳۰ مرداد ۹۵ ، ۰۵:۲۸
نویسنده : کازی وه

بهم گفته‌بود عجب حس ششم معرکه‌ای داری دختر. از کجا فهمیدی چه اتفاقی افتاده؟ و نمی‌دانست حس ششمی وجودندارد و همه‌اش محصول سالهای سال تنهایی و فاصله‌گرفتن از آدم‌ها و فقط نگاه کردن است.

نه آن می‌داند و نه این...فقط شاعر می‌داند..

۲۵ مرداد ۹۵ ، ۰۷:۰۲
نویسنده : کازی وه

از تاریکی قلبم پناه برده بودم به شعر

از شعر به کجا؟

به همین کوتاهی

۲۲ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۹
نویسنده : کازی وه

بعد از مدت ها نشسته ام به وبلاگ خوانی. از اینکه کلی نوشته نخوانده و لینک ضبط کرده دارم که بگذریم. از اینکه چندتا از وبلاگ های فسیلی که گذاشته بودم برای خواندن را شرکت هایشان بسته اند که بگذریم. از اینکه چند نفر در این مدت ازدواج کرده اند و تولیدمثل راه انداختند و از خیلی چیزهای دیگر هم که بگذریم. باید بگویم خیلی خوشحالم که هنوز می نویسید. خیلی ممنون که می نویسید. با همه ترس و لرز و محدودیت ها و فیلترینگ های ناعادلانه خیلی مخلصم که هنوز مینویسید.