بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

دشمن خودی

۱۴ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۱۶
نویسنده : کازی وه

در هنگام وقوع پدیده اخلاق‌سگی، همه تلاشم را می‌کنم تا کمترین آسیب را به دیگران بزنم. اینجور وقت‌ها می‌شود من را زیر پتو در حالیکه یک بسته شکلات تلخ را یکجا بلعیده ام با دو بطری شیرکاکائو و سه بسته خالی آدامس بادکنکی پیداکرد. شبیه جوجه تیغی ای که تیغ‌هایش را جای پرتاب به بدن خودش فروکرده است.

بی قافیه

۱۲ مرداد ۹۵ ، ۱۹:۱۵
نویسنده : کازی وه

شگفت است، پرسه زدن در مه

هر سنگی و هر بوته ای تنهاست،

هیچ درختی،

درخت دیگر را نمی بیند،

همه تنهایند.

"هرمان هسه"

فروکردن از نوع فرهنگی‌ هنری!

۱۲ مرداد ۹۵ ، ۰۴:۲۶
نویسنده : کازی وه

بدبختی ما از آنجا شروع شد که هرکس از راه رسید و بهش گفتیم داریم فلان غلط را می‌کنیم، زد پشتمان و با عباراتی نظیر: مگه خل شدی؟ بشین زندگیت رو بکن! دیووونه! ببینم چند مرده حلاجی! ببینم چی می‌کنیا! وای به روزگارت اگر از پسش برنیای! داری ریسک می‌کنیا... یک تب چهل درجه را انداخت به جان ما که اگر المپیاد ادبیات مدال نیاورم چه خاکی برسرم بریزم؟ اگر در مسابقه شنا اول نشوم چه؟ اگر مدرسه خاص(!) قبول نشوم چه؟ اگر انتخاب رشته‌ام مطابق آرمان‌های آغشته به زهرمار فک‌وفامیل نباشد چه؟ اگر ازدواج نکنم و بچه‌دار نشوم چی فکرمی‌کنند؟ فلانی هنوز یادش هست که یک زمانی گفتم زندگی در خارج را دوست ندارم و مام وطن یک چیز دیگری‌ست؟ حالا اگر بفهمد یکسال‌ونیم است منتظر پذیرش از ونزوئلا هستم چه؟ اصلا همین خود من که چند وقت پیش به کسی گفتم حیف نیست آدم موهایش را با این مواد شیمیایی نابود کند؟ و با شنیدن حالا دوسال دیگه که با موی بلوند‌بلوطی اومدی جولون دادی میبینمت! جدا از اینکه سه‌شب است دارم فکرمی‌کنم اگر یک روز هوس رنگ‌کردن به سرم زد چه مدل لبخندی بیشتر به بلوندبلوطی (اصلا چی‌چی هست؟) می‌آید، می‌خواهم بگویم بیایید کار به کار تصمیم‌های هم نداشته باشیم. همانقدر که ما یادمان نمی‌ماند فلان روز زیر پست اینستاگرام فلان سلبریتی چه فحش کاف‌داری را چاشنی کامنتمان کردیم، بقیه هم خاطرشان نیست که یک وقتی اشتباهی به ما اعتماد کردند و حرف دلشان را زدند. پس کله مبارک را جای فرو کردن در ماتحت زندگی دیگران یک جای بهتری فرو کنیم. هوووم برای شروع... مثلا همین نقاشی شب‌پرستاره عالیجناب ونگوگ که یک‌هفته ‌است من را شیفته خودش کرده، مکان بهتری برای فروکردن نیست؟ هان؟ 

کودکی از دست رفته

۵ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۶
نویسنده : کازی وه

میدونی فرق کرم ابریشم با انسان چیه؟

ابریشم اول کرمه، بعد که پیله ها رو می شکافه پروانه میشه. اما آدما پروانه بودن و با بزرگ شدن به کرم تبدیل میشن.

(از کسی که نمیدونم کیه!)

دیازپام، مورفین، شیرکاکائو و دیگران

۲۴ تیر ۹۵ ، ۱۴:۵۷
نویسنده : کازی وه

کاش یکی هم بود به برادرم یاد میداد ساعت شش و نیم صبح نباید لگدزنان در اتاق آدم را باز کند و پاکت یک لیتری شیرکاکائو را توی هوا تکان دهد و رو به آدمی که به صورت اوریب روی میز تحریرش افتاده بگوید "چطوری اینو تو یه روز خوردی؟" "نمیمیری انقدر میخوری؟" "قیافشو نگاه قهوه ای شده" "احمق" بعدهم در را بکوبد برود. یادش نداد هم عیب ندارد. فقط بگوید دوازده به بعد بیاید.

خرگوش بی‌هویج

۱۱ تیر ۹۵ ، ۱۳:۴۶
نویسنده : کازی وه

این روزها اراده‌ام دست خودم نیست. یک هفته‌است نشسته‌ام وسط اتاق و با دست‌هام خودم را فشار می‌دهم و می‌گویم دِیالا غیب شو. غیب شو برو آفریقایی، بنگلادشی، لوکزامبورگی، مکزیکی، جای دیگری. یک جایی که هیچکس زبان یک تازه‌وارد را نمی‌فهمد و می‌شود از اولِ اول شروع کرد. از اولِ اولِ اولش. بعد میبینم نه غیب می‌شوم و نه این فشارها چاره کار است. پس مثل خرگوشی که سهم هویجش را خورده‌اند پهن می‌شوم روی قالی و از خدا می‌خواهم تا من تمام نشده‌ام این دو هفته، زودتر تمام شود.

القصه اگر دیگر من را ندیدید بدانید هویج بهم نرسیده.

راز

۳ تیر ۹۵ ، ۰۲:۵۲
نویسنده : کازی وه

آخرین صحنه‌ای که ازش یادم مانده، این بود که بالای یک آبشار مصنوعی وسط یکی از پارک‌های شیراز دست در گردن هم پاهایمان را آویزان کرده ایم. توی گوشم آهسته می‌گوید باید یه رازی رو بهت بگم. مامان دوربین را به سمتمان می‌گیرد. چشم‌هایم را به چشم هایش می‌دوزم آهسته‌تر می‌گوید اما باید یه قولی بهم بدی. به هیشکس نگی. هیچوقت.

مامان صدایمان می‌کند. جفتمان روبهش می‌خندیم. دوربین شلیک می‌کند.

امشب تا دیدمش با صدای دورگه از بلوغ گفت سلام حالتون چطوره؟ خوب هستید؟ بهش گفتم زورم گرفته که قدت از من بلندتر شده. خندید. گفتم ناپیدایی! نیستی. نابودی! محجوبانه خندید و سرش را انداخت پایین. یادم افتاد که هنوز، رازش را نگفته.

پناه می‌برم

۲ تیر ۹۵ ، ۰۰:۵۵
نویسنده : کازی وه

به خدای دل‌های پر و خالی

به آسمان آبی‌تیره و تار شبش

به بادی که هر وقت می‌وزد لای موهام احساس می‌کنم دست های اوست

پناه بر خدای امید و ایمان

از شر از دست دادن آدم‌‌هایی که وجودشان وجودم است.

کیف معلوم

۳۰ خرداد ۹۵ ، ۰۴:۴۷
نویسنده : کازی وه

یک چیزهایی هست توی زندگی، انجام دادنشان وحشیانه کیف می‌دهد. اصلا هم مشخص نیست چرا و به چه علت و چه بخشی از وجود آدم را ارضا می‌کنند ها! فقط حال می‌دهند. مثل تابستان ها، چهار بعدازظهر که من پابرهنه روی کاشی های گر گرفته حیاط راه می‌روم‌. مثل وقت هایی که با یک چیز سفت فکم را فشار می‌دهم. مثل لذت بردن از درد ساق پای چپم. نشستن در هیچ سانتی‌متریه بخاری برقی. مثل میلم به گاز گرفتن و گازگرفته شدن و چلاندن و چلانده‌شدن. مثل الان که با یک گونی موی تازه از حمام درآمده، خیس خیس فرو رفته ام توی بالش، مغزم هیچی نمی‌فهمد، دستم هر دوتا تکواژ اشتباه تایپ می‌کند و پلک هام داغ داغ است و هی روی هم می‌افتد، اما من از اینکه وسط خواب و بیداری باشم و بتوانم بدون غلط بنویسم هم لذت می‌برم.

#دختردیوانه

یکی دنده عقب را کنده بود

۲۸ خرداد ۹۵ ، ۰۰:۳۴
نویسنده : کازی وه

گفتم «چشم هامو میبندم شاید برگردم به عقب» بعد چشم هام را بستم. رویش را کرد سمتم و گفت «چشم هات رو ببندی شاید بری جلو اما عمرا نمیری عقب.»

دلم از حرفش گرفت. اما بیخیال نشدم. اما بیخیال نشدم و تا همین امروز صبح داشتم سعی میکردم برگردم به عقب. حتی دیروز ظهر که از سردرد پای شومینه خوابم گرفته بود، احساس کردم یک نور شدیدی میخورد پشت پلک هام، احساس میکردم دارم توی تونل زمان قِل میخورم و الان است که چشم هام را باز کنم و ببینم سه سال پیش است و همه چیز سرجایش است. که انیس و عمو از توی گور برگشته اند به خانه زندگیشان. که دو تا از بهترین دوست هایم برای همیشه چمدان نبستند. که تو هنوز دست هایم را توی خیابان یکم، توی آن تاریکی جا نگذاشته ای که از ترس خودم را خیس کنم. که ر هنوز افسردگی شدید نگرفته بود و توی خیابان یکجور میخندیدیم که ماهیچه های فکمان فلج میشد. که من هنوز خودم را از چاله به چاه و از چاه به گودال نینداخته بودم. که هنوز خستگی از تک تک سلول هایم ترشح نمیشد و نمیزد به چشم هام و چشم هام را نمیشست...

چشم هام را که باز کردم سرجایم بودم و زمان پنج دقیقه گذشته بود.

ته نوشت: این نوشته قدیمیست.