بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۲۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۴ ثبت شده است.

بی خانمان

۱۲ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۴۹
نویسنده : کازی وه

+آبجی بی خانمان یعنی چی؟

-یعنی کسی که خونه نداره

+ خب این خوبه یا بد؟

- بستگی داره. بعضیا خونه شونُ رها می کنن، همه زندگیشونُ می ریزن تو یه کوله و میرن واسه خودشون تو کوچه و خیابون و این شهر و اون شهر زندگی می کنن. بعضیام هستن از اولش خونه ندارن و حسرتش به دلشون میمونه.

+ خب اگه اونایی که خونشونُ رها میکنن بدنش به اونایی که از اول خونه نداشتن بهتر نیست؟

-...

+ ها؟ نمیشه؟

- چرا. فکر کنم اینجوری کلی از مشکلای دنیا کم میشه.

#چلاندنی ها

اشتباه بار اول اشتباست، بار دوم حماقت است، بار سوم...

۱۱ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۰۵
نویسنده : کازی وه

فصل اول 

در خیابان قدم می زدم، چاهی در مسیر من قرار گرفت، درون چاه سقوط کردم. در چاه گم شدم. خسته و نومید. می دانستم که سقوط، به خاطر اشتباه من نبود. مدتها طول کشید تا راهی به بیرون یافتم.

فصل دوم 

در خیابان قدم می زدم، چاهی در مسیر من قرار گرفت، سعی کردم وانمود کنم چاه را نمی بینم. دوباره در چاه افتادم! باور نمیکردم دوباره گرفتار همان چاه شوم و سقوط کنم. سقوطی که به خاطر اشتباه من نبود. مدتها طول کشید تا راهی به بیرون یافتم.

فصل سوم 

در خیابان قدم می زدم، چاهی در مسیر من قرار گرفت، چاه را دیدم. اما عادت کرده بودم که درون چاه بیفتم. دوباره در چاه افتادم. میدانستم که سقوط در چاه، اشتباه من است. به سرعت بیرون آمدم.

فصل چهارم 

در خیابان قدم می زدم، چاهی در مسیر من قرار گرفت. از کنار آن گذشتم.

فصل پنجم

در خیابان دیگری قدم زدم…

پی نوشت: شعرِ زندگینامه من در پنج فصل اثر پورتیا نلسون را از اینجا کش رفتم.

چون در خانه کسی بود...

۹ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۰۱
نویسنده : کازی وه

مثل همه آدم هایی که می روند و یادشان می رود موقع رفتن، چمدانی بردارند و خاطراتشان را هم تاکنند، عطرشان را از لباسمان بکنند، چشم هاشان را از دیوار روبه روی تمام آینه های شهرمان جمع کنند، صداشان را از گوش و ذهن و رویاها و خواب های ما پاک کنند و موقع شنیدن ترانه موردعلاقه مان جای خواننده نخوانند؛ روزی کسی از زندگیم رفت. من را گذاشت و رفت به سرزمین آرزوهایش‌. بی خداحافظی. بی تمام شدن چیزی. بی توضیح دادن هیچی. بی گفتن یک برو به درک ساده حتی؛ کسی گذاشت و رفت.

راستش یکم دلم شکست. یعنی خیلی بدجور شکست. خردِخرد شد. مثل یک گلدان کریستال که از بالاترین قفسه ی خانه بیفتد، جوری بشکند که انگار اصلا وجود نداشته و هیچکس شکستنش را گردن نگیرد و هیچ آشغالدانی حاضر به پذیرفتن تکه هایش نباشد. بعد نشستم تا بیاید عذرخواهی. تا بگوید حقت این رفتار نبود. ارزشت بیشتر از این ها بود. لیاقت خداحافظی را داشتی! بیاید و همه حرف هایم را بهش بزنم، بیاید و با زبان افعی پنهان در بازوی چپم نیشش بزنم، بیاید و خالی شم، کمباد شم، آرام شم. اما نیامد.

بهار که شد گفتم تولدم است، می آید، حرف هایش را میزند، عذرش را میخواهد، لیاقت گه مال شده ام را پاک می کند می دهد دستم و گورش را گم میکند. اما خب نیامد. بعدش، یعنی وسطش را نمی گویم. خودت می دانی، خودم می دانم، دورمان آدم افسرده درد بی درمان گرفته از عشق کم نیست. دورمان عشق شکست خورده شایع است. به حد وبا، به اندازه سرطان روده، به قد آنفولانزای اول پاییز. اما من این بازی را بلد نبودم. بازی افسرده شکست عشقی بودن را. من بلد نبودم حالم بد باشد. یعنی اگر بد باشد چون نمی توانم توی چشم های کسی نگاه کنم و بگویم، ترجیح می دهم حالم بد نشود. بلد نبودم فحش بنویسم برای کسی که رفته و دلم را خنک کنم. شاید شعری بنویسم و دلم هی داغ تر شود. بلد نبودم از جریان زندگی خارج بشوم و بگویم استاپ، کمرشکستهِ دوست داشتنم، استاپ! باید می رفتم. نمیدانم چرا. اما هیچ کدام این ها نشدم. اگر هم شدم انقدر زمانش کم بود که انگار نشدم. انگار باید یک چیز دیگر می شد. چون یک روز صبح از خواب پاشدم و برای بابا شیروعسل درست کردم. بیدارشد و باهم خوردیم و بهم گفت دوستم دارد. خیلی هم دوستم دارد. چون یک روز توی پارک بود یا خانه یا خیابان، دست های یک بچه خورد به دستم، شوکه شدم. دست های منم خورد به دستش. مکث کردم. دوباره دست هایمان را زدیم به دست هم و برایم خندید. دست هاش نرم بود، مثل نرم ترین حریر دنیا، مثل وقتی که توی استخر دست خشکت را روی سطح آب می کشی یا مثل پوست لطیف داخل بازوی زن ها، که انگار از نوزادی مانده. چون یک روز موقع نماز خواندن، وقتی گفتم اهدناصراط المستقیم از پنجره باز اتاق، خدا صورتم را بوسید. باد را از آن بالا آورد توی راهروی تنگ پنجره های آپارتمانی و از لای توری رد کرد و صورتم را بوسید‌. شاید برای همین ها بود که دلم نرم شد. شاید برای این ها بود که بخشیدم. مسخره ست؟ نه!نیست. یکی می گفت اگر در خانه کس است، یک حرف بس است. پس چه فرقی می کرد نشانه ها چی باشند؟ چه فرقی می کرد ماشین سرچهارراه بوق بزند و ببخشی یا سرنماز خدا بوست کند یا بابات عاشقانه نگاهت کند و ببخشی؟

فهمیدم برای آرام شدن دل خودم است که باید ببخشم. ببخشم تا به بلوغ برسم. ببخشم تا گریه هام خنده هام را سقط نکنند.  تا چشم هام کور نشود و یک وقت روشنی عشق و دوست داشتن دیگران ازشان نرود. عطر مهربانی های دیگران برای قلبم فیک و تقلبی نباشد. من فهمیدم باید ببخشم، ببخشم تا هر روز صبح با بابا شیر وعسل بخورم. دست های همه بچه های دنیا را بگیرم و باهاشان برقصم و پشت پلکشان رو ببوسم. تا بتوانم شب ها جای زخم خنجر کینه، رویاهایم را روی سقف اتاقم ببینم. تا بتوانم مثل الان، مثل همین الان، دوباره کسی را دوست داشته باشم و هیچ وقت نگویم همه مثل همند. من بخشیدم، چون شکستن قلب دیگران، تکه های قلبم را بهم وصل نمی کند.

اشکخنده

۸ اسفند ۹۴ ، ۱۳:۳۱
نویسنده : کازی وه

دو چیز توی زندگی اشک من را از خنده در می آورد. اولیش خواندن پیام های عاشقانه مردم در صفحات روزنامه و مجله است. دومیش خواندن جملات انگیزشی ست. اولی من را یاد زن ها و مردهایی می اندازد که بوی خوش و لباس های خوب و ادب و روشنفکریشان برای کوچه و خیابان است و تنبان گل گلی و بوی نم لباس ها و اخلاق سگی و تحجرشان برای خانواده شان. دومی هم نمی دانم والا! شاید از همان روزی که جلوی آینه از خودم پرسیدم اگر یک روز به پایان عمرت باقی مانده باشد چه کار می کنی و زل زدم توی صورت خودم و هرچه فشار آوردم که یک کار مثبت بین آن همه فکر خبیث به ذهنم برسد و نرسید.

سنگ

۷ اسفند ۹۴ ، ۲۳:۳۶
نویسنده : کازی وه

گفتند چرا سنگ؟

گفتیم: مگر در آن صبح غریب

اولین نقش ها و کلمات را

اجداد بیابان گردمان

بر سنگ نتراشیدند؟

مگر کافی نیست

که نانمان هنوز، از زیرسنگ بیرون می آید؟

و ناممان شتابان می رود که برسنگ نوشته شود؟

سنگمان را کسی به سینه نزد

و سرمان تا به سنگ نخورد، آدم نشدیم!

عباس صفاری - مجموعه شعر کبریت خیس/ نشر مروارید

بهترین راه اثبات بیشعور نبودن!

۷ اسفند ۹۴ ، ۱۸:۴۰
نویسنده : کازی وه

ماهان خواهرک را که یک متری از او بلندتر است گرفته بود به باد کتک که من به دادش رسیدم و از شکم گرفتمش و گفتم: "چیکار خواهرم داری؟"همونطور که تقلا می کرد و می خواست دوباره حمله ور شود گفت: "میخوام بش ثابت کنم من بیشعور نیستم!"

#چلاندنی ها

+گفتم فضای وبلاگستان را عوض کنم. از این 7 اسفند برهیم کمی. دوست داشتید یک چیزی بپرسید یا بگویید کمی گپ بزنیم :)

حلزونی که مُرده بود...

۵ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۴۸
نویسنده : کازی وه

#کادر

کاش دنیارو خدا ببره...

۵ اسفند ۹۴ ، ۰۰:۳۳
نویسنده : کازی وه

آی شیشه شور

بیا بشور

غمُ ز روی پنجره

تا وا بشه این منظره

تا بشینم روی سکو

زل بزنم به آسمون

موهامُ باز باد ببره

دلم رو افتاب بزنه

دنیا رو رها بکنم

خدارو پیدا بکنم

آی شیشه شور

بیا بشور

دنیا رو از خستگی ها

کلاف و دلبستگی ها

آی شیشه شور

بیا بپاش

یه چیکه آب رو پنجره

تا تلاپ تالاپ از آسمون

یه نقطه نور تاب بخوره

دلم رو افتاب ببره

رویاهامُ خواب نبره

دنیا رو خدا ببره

یک.از راه پله که اومدم پایین، لکه های خشک شده روی شیشه دلم رو گرفت، گرفت و ول نکرد تا اینکه رسیدم خونه و دفترمُ باز کردومُِ اینُ واسش نوشتم . حالا هر وقت دلم میگیره میزنم زیر آواز و اینُ بلند بلند با ملودی های ساخته شده توسط دهان و لب و حنجره ی گرامی میخونم.

دو. این جز همان پست توهم شاعری ست که گفتم.

گفتگوی متمدن ها!

۴ اسفند ۹۴ ، ۱۱:۰۶
نویسنده : کازی وه

+ لالا لالا لالایی..

ـ من خوابم نمی آد!

پاهامو جمع می کنم + اوکی! نخواب!

- نع! خوابم می آدا...ولی...با این صداها که از خودت در میاری نمی تونم بخوابم

سعی می کنم نخندم + پس چه کنیم؟

- بیا بشینیم...مثل دوتا آدم متمدنِ با شعوووللل (دقیقا با تلفظ غلیظ لام) باهم صحبت کنیم تا خوابمون ببره!

+ مثلا چی بگیم؟

ـ هممم.... به نظرت خاله سارا دماغشو عمل کرده، تغییری هم کرده؟!

#چلاندنی ها

شهر غصه

۲ اسفند ۹۴ ، ۱۴:۱۶
نویسنده : کازی وه

حالم بد می شود از این شهر که کتاب فروشی هایش لبریز از انواع کتاب هایی برای اقسام کنکورهاست اما در بخش هنر و ادبیات و فلسفه و تاریخش مگس بال نمی زند. دلم می گیرد از این شهر که کلاس های کنکورش از اول دبیرستان ثبت نام دارند اما درِ هنرستان های باز نشده اش زنگ خورده. شهری که کتاب های آموزش و پرورشش از مرداد پیش فروش می شوند، شهر بی مجسمه، شهر بی معماری، شهر بی تیاتر، بی شعرو موسیقی، شهرسالنِ سینمای پرده پاره...

دلم گرفته از این شهر. شهر خاک و خل و غم. شهرِ گردوخاک های نشسته روی اسباب بازی های پوسیده شهربازی، شهر خیابان های تاریک، دالان های تودرتو، کوچه های درازی که تهش ختم می شود به رودخانه لجن مال بدبو. شهر لباس های تیره، ساختمان های خراب، کتابخانه های بی کتاب، پارک های بی درخت، درخت های بی شکوفه، نخل های بی خرما، آدم های بی عشق، بی تفریح، بی خوشی، بی هنر...

این شهر عقده شده. نه در گلو، که روی قلبم، که توی شریان های اصلی قلبم، که توی آئورت و بزرگ سیاهرگ هایم سفت شده، سنگ شده و با فشار خون، تق می افتد پایین و تالاپ می افتد توی معده ام و صدا می کند که شهرمن اهواز، شهر غصه است...

#کادر