بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

در دنیای آهن رباها، تو چوب باش!

۴ آبان ۹۹ ، ۰۰:۳۴
نویسنده : کازی وه

اینکه معیشت ما از هشت جهت جغرافیایی گاییده شده انقدر اذیتم نمی‌کنه که یکی بهم بگه به چیزهای مثبت فکر کن تا بهت جذب بشن! 

زندگی با چشمان نیمه‌باز

۲۸ مهر ۹۹ ، ۲۱:۱۱
نویسنده : کازی وه

بدون خیالپردازی زندگی کردن کمی برایم عجیب است. منی که از وقتی خودم را شناختم نه‌ تنها روز و شب در حال رویابافتن بلکه کلاً در دنیا(های) دیگری زندگی می‌کردم از وقتی ذهنم را تمام و کمال روی حضور داشتن متمرکز کرده‌ام، احساس آدم فضایی‌بودن می‌کنم. جای خیال‌کردن شدیداً خالی است اما دوست دارم این لذت را به‌ تجربه‌ ذهنی متمرکز و حاضر بفروشم. حتی اگر هزینه‌اش احساس خالی بودن باشد. واقعاً خسته نباشم با این هزینه‌های سنگین و کمرشکن! 

امروز با خودم فکر کردم واقعا انگار هیچ چیز از آینده سرم نمی‌شود. مثلاً نمی‌دانم اگر شش ماه دیگر به چیزی که برایش تلاش می‌کنم برسم چه‌ واکنشی نشان می‌دهم و قدم بعدی چیست. فقط می‌دانم وقتی آن روز رسید یک فکری برایش می‌کنم. خودم را درگیر جزئیات بی‌اهمیت نمی‌کنم. مثل هر تغییر دیگری یک‌شبه اتفاق نیفتاد. ضربه‌ها زده شد تا شیشه عمر این عادت شکست. یکی از این ضربه‌ها زمانی زده شد که تصمیم گرفتم وقتی هنوز نزدیک موعد یک کار نیستم برایش تصمیم نگیرم یا به‌ عبارتی موقعیت‌های مختلف و بعضاً منفی را نشخوار نکنم. ماجرایش را در تمرکز روی اولویت‌ها و جلوگیری از استفراغ فکری نوشتم. 

اما گاهی گم می‌شوم. یک خود جدیدی هست که نمی‌شناسمش یا شاید یک خودی که سال‌ها پشت پرده نمایش باشکوه خیالپردازی قایم شده بود. یعنی من آنقدر سرگرم تماشای فیلم‌های ساخته خودم بودم که فراموشش کردم. حالا که پروژکتور خاموش است و سینما خلوت، سایه‌اش از پشت پرده پیداست. چشم‌هاش را حس می‌کنم و صدای قورت دادن آب گلوش مثل سنگی که در چاه می‌افتد در سرم طنین‌انداز می‌شود. غریبه است. من این شکلی نیستم یا شاید هم هستم. باید از روی صندلی سینما بلند شوم، پله‌های سن را بالا بروم و پشت پرده را نگاه کنم. به وقتش!

عنوان نداریم

۷ مهر ۹۹ ، ۱۸:۲۸
نویسنده : کازی وه

از وقتی دختر عموم در غربت با یک تکه سیب خفه شد و مرد، هر بار که یک چیزی توی گلوی ما می‌پرد، وحشت در چشم‌های بابام که انگار یک سرنوشت سمیه‌وار برای  فرد طعمه خوراکی متصور است، دل آدم را به درد می‌آورد.

با اشک نوشتم...

۱۳ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۰۵
نویسنده : کازی وه

التماس کردم و خودم رو کوچیک کردم جلوی آدم حقیر و صاحب منصبی که داره حقم رو ناحق می‌کنه فقط برای اینکه زورش بهم می‌رسه. من یکبار این راه رو رفتم. خیلی محکم ایستادم پای اصولم اما تهش به ضررم تمام شد. مجبور شدم همه چیز رو از اول شروع کنم و حالا دوباره به همون آدم رسیدم. آدمی که عاشق اینه که تو جلوش دولا بشی و التماس کنی چون زورش می‌رسه. عاشق اینه که ساعت‌ها توی دفترش بایستی و خودت رو به آب و آتیش بزنی تا کارت رو راه بندازه اما اون با لبخند نگاهت کنه و هزارتا پیش شرط برات بذاره. یکبار از دوستم پرسیدم فلانی چطور آدمیه؟ اون موقع‌ها هنوز به کثافت وجودش پی نبرده‌ بودم. بهم گفت رژ قرمز بزن و بهش لبخند بزن و باهاش شوخی کن. سعی کن بهش نزدیک بشی! ولی من گفتم برو بابا عمرا! گفت خود دانی! و کارم گیرش افتاد. بدجورم گیرش افتاد. هنوزم حاضر نیستم رژ لب قرمز بزنم، بهش لبخند بزنم و با همچین هرزه‌ای شوخی کنم. اگه هزار سالم توی این دانشگاه بمونم. اگه تا ابد از این دانشگاه فارغ‌التحصیل نشم هم این کار رو نمی‌کنم. این یکی هیچ فرقی با مرگ برام نداره. اما التماس کردم... یک پیام پر از التماس نوشتم. یک چک درشت نوشتم از حساب عزت نفسم و گذاشتم جلوش. مهم‌ترین اصول زندگیم رو گذاشتم زیر پاهام و بی‌چاره بودم. دیشب که توی تخت یک بند بابتش اشک ریختم این به ذهنم رسید: معامله کم‌هزینه گران. متاسفم کازیوه... خیلی متاسفم... اینجوری گرون تمام شد برام.

سیستم عادت‌سازی من و مراقبت از خودم

۱۰ شهریور ۹۹ ، ۱۱:۲۷
نویسنده : کازی وه

پنج روزه که یک اپلیکیشن عادت‌سازی نصب کردم و سه تا پروژه کوچولو... نگیم پروژه! انگار خیلی گنده میشه... سه تا میکرواکشن برای خودم تعریف کردم: خوندن روزی یک صفحه کتاب، روزی پنج تا لغت جدید زبان و یک دقیقه مایندفولنس. شاید بخندین، شاید تعجب کنید، شاید هر چی اما واقعیتش اینه که روز اولی که می‌خواستم این کارها رو انجام بدم حتی فکر کردن بهش هم سخت بود. اما سعی کردم با محاسبات ریاضی برای خودم ساده‌ترش کنم. گفتم روزی یک صفحه کتاب (راجع به مغالطه‌های پرکاربرد) با سرعت خوندن من پنج تا هفت دقیقه، اگه حفظ کردن هر لغت سی ثانیه طول بکشه پنج‌تاش میشه دو و نیم دقیقه و با اون یک دقیقه مایندفولنس، حداقل هشت‌ دقیقه و نیم و حداکثر ده دقیقه و نیم طول می‌کشه تا این وظایف خطیر رو به پایان برسونم! یعنی در طول یک شبانه‌روز به طور متوسط من فقط شش هزارم وقتم رو صرف عادت‌سازی می‌کنم. اینجور سعی کردم مغزم رو قانع کنم که قرار نیست فعالیت زیادی داشته باشی که بابتش از همین الان بخوای اهمال‌کاری کنی. شاید بدونید یا شاید هم ندونید که مغز ما به صورت پیشفرض برای انجام کارهای سخت و طاقت‌فرسا که اغلب جذاب هم نیستن آب‌بندی نشده. یک راحت‌طلبی ‌‌ذاتی در وجود من هست که ترجیح می‌ده جای فعالیت کردن اون کار رو تصور کنه! به این ماجرا کمال‌گرایی رو هم اضافه کنید که بعد از این همه سال همچنان می‌تازونه. این میشه که من مدام تصمیم‌های کبری می‌گیرم، کاری از پیش نمی‌برم (چون ذهن و فیزیکم آماده نیست) و بیخیال می‌شم، احساس ناتوانی می‌کنم، احساس شکست می‌کنم، فکر می‌کنم خوب و کافی نیستم و دوباره کت مخصوص افسردگی رو تنم می‌کنم! همونطور که توی این دو ماه کت افسردگی رو آویزون کرده بودم روی جارختی و تماشاش می‌کردم. دیروز هم یک تست بک دادم و بهم گفت افسردگی خفیف دارم و این برای من که در یکسال گذشته حال نسبتا باثباتی رو تجربه کردم سیگنال هشدار بود. 

.

امروز روز پنجم بود و من دو تا از تمرین‌هام رو چهار روز و یکی رو هر پنج روز پیگیری کردم. هر بار که انجام دادم خودم رو تحسین کردم. اجازه ندادم والد درونم بیاد بالای سرم و بگه همین؟ برو ببین بچه‌های مردم روزی هشتصد دقیقه یوگا می‌کنند! به خودم فرصت این رو دادم که لحظه تیک‌زدن تمرین و حس شیرین به سرانجام رسوندن رو با تمام وجود بچشم. این دوپامینی که از روز سوم شروع به تشرح کرد کمکم کرد که بعد از دو ماه کمی لذت ببرم. البته یک نکته خیلی مهمی در مورد دوپامین هست که گفتنش خالی از لطف نیست. این روزها بیشترین میزان تشرح دوپامین توی بدن من وقتی بود که پای اینستاگرام، توئیتر و یوتیوب می‌گذروندم. و بعد از یک مدتی احساس کردم وقتی اکانتم رو لوگ اوت می‌کنم دیگه چیزی توجهم رو به خودش جلب نمی‌کنه، نمی‌تونم روی وظایفم تمرکز کنم، بی‌حوصله شدم و علائم اعتیاد هم دارم. اگه می‌خواین راجع به سازوکار دوپامین و نقشش در عادت‌های زندگی امروز رو بدونید یا این ویدئو انگلیسی رو ببینید یا این ویدئوی استرینگ‌کست که محتواش تقریبا با اولی یکیه. این شد که تصمیم به دیتاکس دوپامین مجدد گرفتم. اول AppBlock رو نصب کردم که دسترسی به موبایل و اپلیکیشن‌ها رو محدود به یک زمان خاصی کنم. اینجا هم می‌دونستم که با پاک کردن یکباره اپلیکیشن‌ها خیلی اذیت می‌شم و مغزم یک بهانه‌ای برای سرزدن بهشون پیدا می‌کنه. پس باز هم قدم کوچک‌تر رو انتخاب کردم. بعد از یکی دو روز -چون تجربه‌ش رو قبلا بارها داشتم این بار خیلی کم‌دردتر و سریع‌تر بود- میل به گشت‌وگذار در شبکه‌های اجتماعی از سرم افتاد. الان هم روزی یک یا نهایتا دو بار و هر بار حدود دو یا سه دقیقه سر می‌زنم و بعد هم اینستاگرام رو پاک می‌کنم که حرفی توش نباشه. اما توئیتر به خاطر ظاهر مینیمالیسی و یکپارچگی بیشتری که داره تو رو مجاب می‌کنه که حالا برو این هشتگ رو هم سرچ کن، این ترندم پیگیری کنی به جایی برنمی‌خوره که و اینه که همچنان نمی‌خوام نصبش کنم. 

.

در آخر اینکه بعد از یک ماه امروز تونستم با تمرکز بالا کار کنم. حواس‌پرتی و افکار نامربوط همیشه هستند و فقط با تمرین و صبر میشه کمترشون کرد. اما حال بهتر امروزم رو مدیون همون سه تمرینی‌ام که انجام دادنشون شش دهم درصد از وقتم رو هم نمی‌گیره.

زندگی همان طبق معمول است

۲۴ مرداد ۹۹ ، ۰۷:۴۸
نویسنده : کازی وه

یه کم غصه، یه کم درس، یه کم مهارت اندوزی، یه کم خنده با رفقا، یه چیکه اشک، مقداری پیاده‌روی، یوتیوب‌گردی به میزان لازم. زندگی که منتظری اتفاق بیفته همینیه که در جریانه.

انگار خدا هم با خودشونه

۲۰ تیر ۹۹ ، ۰۳:۴۱
نویسنده : کازی وه

خسته شدم خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته خسته

چند جمله دوستانه

۶ تیر ۹۹ ، ۰۰:۵۱
نویسنده : کازی وه

اگر خواننده این وبلاگ هستید، مخاطبید، دوستید، آشنایید، رفیقید یا رهگذرید یک لطفی در حق نگارنده بکنید و تجربه زیسته خودتان را به من تحمیل نکنید. یک لطفی بهم بکنید و مدام دنبال مثال‌های نقض نباشید. و یک لطفی بکنید و ازم نپرسید این ماجرا واقعی است؟ آن داستان خیالی است؟ این یکی چاخان است؟ خودت تجربه داشته‌ای؟ چون من واقعا اذیت می‌شوم با این مدل کامنت‌ها. چون وبلاگ جهان ذهنی من است. اینجا تفاوتی بین تجربه زیسته و تجربه ذهنی‌ام نمی‌بینم. راستش را بخواهید و نخواهید اصلا بعد از مدتی یادم می‌رود کدام برای جسمم اتفاق افتاده و کدام حاصل غوطه‌ور شدن در رویاست. عزیزانم بخوانید و رد شوید و مته به خشخاش نگذارید. چاکرم. 

دارم بلند فکر می‌کنم (۳۲)

۳ تیر ۹۹ ، ۰۰:۰۴
نویسنده : کازی وه

دست می‌کشم پشت لبم. اگر دو هفته دیگر به این بی‌خیالی ادامه بدهم می‌توانم سبیل‌هام را پیچ و تاب بدهم. فعلا تیغ تیغی شده‌اند. یاد چی می‌افتم؟ ده یازده سال پیش که تمام هم‌وغمم اصلاح صورتم بود. اینکه کی مامان دست از گیر دادن برمی‌دارد و با فراغ بال می‌توانم سبیل‌هام را بند بیندازم یا با تیغ بزنم بروند. نه اینکه با موچین بیفتم به جانشان! در دوره خودش مسئله مهمی بود. حس می‌کردم سبیل‌هام جلوتر از من راه می‌روند، با مردم حرف می‌زنند و همه دنیا حواسش به چهارتار پشت لب من است. غمگین بودم و فکر می‌کردم چون سبیل‌دارم بچه باحالی نیستم. بچه باحال بودن همه چیزی بود که من ده یازده سال پیش از تمام دنیا می‌خواستم. الان دست می‌کشم به صورتی که سه چهار هفته است تن هیچ تیغ و نخی بهش نخورده و حتی برایم مهم هم نیست. فکر می‌کنم چقدر خود ده یازده سال پیشم را درک نمی‌کنم. حتی خود سه چهار سال پیش را هم نمی‌فهمم. بعد چطور انتظار دارم همیشه دیگران را درک کنم یا آن‌ها من را درک کنند؟ الان که این‌ها را می‌نویسم نیروی غریبی برای ساده‌تر گرفتن زندگی در خودم حس می‌کنم. زود است که بعد از یک جمله ناامیدتان کنم. اما فردا روز دیگری است و چون خود چند لحظه پیشت را درک می‌کنی دلیلی برای درک دیگران نمی‌بینی. انگار رابطه‌ات با دیگران گره کوری به رابطه‌ات با خود خورده است. خودت را درک می‌کنی و به بقیه سخت می‌گیری. خودت را درک نمی‌کنی و چون باید تحت فشار باشی تا کامروا شوی به بقیه هم ساده می‌گیری! 

یک خاطره بامزه از کمیته انضباطی!

۲۷ خرداد ۹۹ ، ۱۵:۱۱
نویسنده : کازی وه

یک. امروز یک خبری خواندم  از خبرگزاری فارس که معاون دانشجویی دانشگاه علامه گفته بود: «متخلفان "عفاف و حجاب" بعد از 6 تذکر پی‌در‌پی به کمیته انضباطی احضار می‌شوند.» از اینکه یک نفر در این خبرگزاری خراب‌شده نبوده که خبر را با کیبورد فارسی تایپ کند که بگذریم می‌رسیم به اینکه یک جوری حرف ‌می‌زنند انگار شش دفعه دانشجو را با پر قو نوازش کرده و بعد هم سوار بر تخت روان اعیان پیش حکیم فرزانه می‌برند. اما گول نخورید! من هر بار طوری تحقیر شدم که تا چند روز از فشار استرس و خشم دلم می‌خواست همه ظرف‌های اتاق را بشکنم. در آن خراب‌شده‌ چادر زدن زورکی و اجباری بود. یکبار من چادر را گرفتم دستم و دم دانشکده سرم کردم. حراست دید که توی مسیر خوابگاه چادر نزده بودم. سرم داد زد که ریخت و قیاقه خودم را توی آینه دیده‌ام؟ می‌دانم با چه وضعی آمده‌ام دانشگاه اسلامی مملکت اسلامی در یک شهر اسلامی؟ من گفتم این چه طرز حرف زدنه؟ من مانتو و شلوار پوشیدم! مگه چی تنمه؟ این چه ادبیه آخه؟ ایشون قرمز و عصبانی شدند و گفتند مگه من چی گفتم؟ حرف‌هاش را برای خودش تکرار کردم. چشم‌هاش را گرد کرد و منکر شد که همچین حرفی زده. از بیخ و بن همه چیز را حاشا کرد و گفت هم برای بی‌حجابی و هم به علت تهمت زدن می‌فرستمت کمیته تا آدم بشوی!

.

.

.

دو. هر سال قبل از تمدید قرارداد خوابگاه ما را می‌فرستادند کمیته ‌انظباطی برای بکگراند چک (!) که اگر یک وقت ناممان در لیست سیاه بی‌ناموسان دانشگاه بود نتوانیم برویم خوابگاه. ما خسته از رانندگی و حمالی اساب خوابگاه چادر چاقچورکنان سمت دفتر مسئول مربوطه راه افتادیم. دم در اتاق دو تا دختر دیگر هم بودند. یکی از دخترها خیلی اصرار داشت چادر نزنیم! می‌گفت بچه‌ها! به خدا این خانم خیلی باحال و پایه است! اصلا به حجاب گیر نمیده و  یکی از رحیم‌ترین، خفن‌ترین، بامرام‌ترین، گلی از گل‌های بهشت‌ترین مسئولین دانشگاهه. کافیه چادرتون رو در بیارید و تماشا کنید! من و مهرنوش پوزخند زدیم و وارد شدیم. پشت سر ما دخترک و دوستش که گویا او هم چشمش ترسیده بود و خودش را چادرپیچ کرده بود هم وارد شدند. چشمتان روز بد نبیند! خانم مسئول محترم پیچ کانال مرکزی فاضلاب را به سمت دختر باز کرد و تا جا داشت حالش را گرفت. دختر کفری شده بود و یک ریز می‌گفت پس چرا به اون‌هایی که بدتر از ما و با هزار مدل آرایش توی دانشگاه می‌گردن چیزی نمی‌گید؟ چرا به اون‌هایی که فلانن چیزی نمی‌گین؟ نمی‌خوام اسم ببرم! اما چرا به فلانی که فلان‌طوره هیچی نمی‌گید؟ من هم عوضی بازی درآوردم و موقع خارج شدن از اتاق، در حالیکه هنوز داشت گوه‌یاری (بر وزن آبیاری) می‌شد گفتم: «مثل اینکه خیلی پایه است!»