بوسیدن پای اژدها

یادداشت‌های نیمه‌شخصی که به مرور زمان تکمیل می‌شوند

۳۶ مطلب با موضوع «قبل از مرگ خواندم، دیدم، شنیدم» ثبت شده است.

زیر نور ماه شیشه‌ای -۴

۱۶ دی ۹۵ ، ۲۲:۵۷
نویسنده : کازی وه

یک کمی گوش‌کردم. اما حرف‌های معلم خیلی هم جذاب نبود. و آدم‌های توی قصه‌هایم بلندتر حرف‌می‌زدند.

صدای آدم‌های قصه‌‌های من هم خیلی بلند شده. آنقدر بلند که صدای خودم و جریانات اطرافم را نمی‌شنوم. آنقدر بلند که فکر بریدنش افتاده‌ام.

زیر نور ماه شیشه‌ای -۳

۱۶ دی ۹۵ ، ۲۲:۱۰
نویسنده : کازی وه

بانو همیشه بلند بود و آنطور که خودش همیشه می‌گفت: «درشت، نه چاق. این دوتا با هم فرق دارند لورل.»

زیر نور ماه شیشه‌ای / ژاکلین وودسون

نور ماه شیشه‌ای -۲

۱۶ دی ۹۵ ، ۲۰:۱۱
نویسنده : کازی وه

ماه با آن دود غلیظش اطرافم را احاطه کرده بود، مثل یک پتو، مثل یک آغوش... و من آنجا روی زمین، در صبحی روشن، دنیا را با ماهی که در وجودم بود نگاه‌کردم؛ از تمام آن دنیا فقط یک چیز می‌خواستم... ماه.

نور ماه شیشه‌ای / ژاکلین وودسون

زیر نور ماه شیشه‌ای -۱

۱۶ دی ۹۵ ، ۱۸:۱۵
نویسنده : کازی وه

بعضی‌وقت‌ها خاطراتم شفاف نیستند. لحظه‌ای همه چیز شفاف می‌شود و لحظه‌ای بعد انگار کسی بخشی از آن را پاک می‌کند.

زیر نور ماهِ شیشه‌ای / ژاکلین وودسون

حدودا یکسال و خورده‌ای است که در اثر هیچی بخشی از حافظه‌ام را از دست دادم. اینطور که به نظر می‌رسد ۱/۴ حافظه بلند مدت و تقریبا نیمی از حافظه کوتاه مدتم را. و یک لحظه‌هایی در این خورده‌های بعد از یکسال در خانه و کوچه و خیابان و فروشگاه و دانشگاه و پل‌عابرپیاده و ماشین و جاده و ترمینال و حتی موقع حرف زدن با دیگران، حس‌کرده‌‌ام نه روبرویم و نه پشت سرم هیچ‌چیز ندارم؛ نمی‌فهمم و درک‌نمی‌کنم و به خاطرنمی‌آورم و قرار‌نیست به‌خاطر بسپرم.

مثل شب‌هایی که وسط بولوار چمران عینکم را در می‌آورم تا آدم‌ها و ساختمان‌ها و ماشین‌ها و نور‌های رنگارنگ تبدیل به لکه‌هایی شوند که ماهیتشان معلوم نیست.

پایان

۱۶ دی ۹۵ ، ۰۳:۳۴
نویسنده : کازی وه

من از پایان متنفر بودم. در پایان قصه‌ها، چه خوب چه بد، همیشه باید همه چیز را راست و ریست کرد. من دوست‌داشتم ملاقات بی‌دلیل آدم فضایی‌ها و زمینی‌ها و سفرهای فضایی در جستجوی هیچ را تعریف‌کنم. و از حیوانات وحشی که بی‌دلیل و بی‌اطلاع از مرگ می‌زیستند خوشم می‌آمد.

روانی می‌شدم وقتی فیلمی را تماشا می‌کردم که مامان و بابا سر پایانش بحث می‌کردند، انگار که فقط پایان وجود‌دارد و بقیه‌اش مهم نیست.

و حالا حتی در زندگی واقعی فقط پایان مهم است؟ زندگی مادربزرگ لئورا هیچ به حساب نمی‌آید و فقط مرگش در آن کلینیک بدریخت مهم بود؟

من و تو / نیکولو آمانیتی

تقدیم به مرگ -۶

۱۶ دی ۹۵ ، ۰۰:۲۲
نویسنده : کازی وه

نمی‌فهمیدم چرا باید به ملاقاتش می‌رفتیم. مادربزرگ به سختی ما را می‌شناخت. مامان بهم می‌گفت: «پیشش می‌رویم تا تنها نباشد. حتماَ تو هم دوست داری.» نه، واقعیت نداشت. وقتی حالت بد است احساس شرم می‌کنی از اینکه دیگران تو را ببینند. و وقتی کسی دارد می‌میرد دلش می‌خواهد تنهایش بگذارند.

من و تو / نیکولو آمانیتی

تقدیم به مرگ -۵

۱۴ دی ۹۵ ، ۲۰:۱۴
نویسنده : کازی وه

وقتی آن‌جوری بهم لبخند می‌زد، دوباره یادم می‌افتاد او همان کسی‌ست که از همه آدم‌های دنیا بیشتر دوستش‌دارم. برای همین هم بود که حق نداشت بمیرد. هرگز!

۳۵کیلو امیدواری/ آنا گاوالدا

مترجم دردها-2

۵ دی ۹۵ ، ۱۹:۰۳
نویسنده : کازی وه

آقای کاپاسی :«توی مطب کارمیکنم.»

آقای داس :«دکتری؟»

«نه، در مطب یک دکتر کار میکنم. مترجمم.»

«دکتر مترجم میخواهد چه کار؟»

«دکتری که من برایش کار میکنم کلی مریض گجراتی دارد. پدر خود من هم گجراتی بوده. منتها در این منطقه کم پیدا میشود کسی که گجراتی بداند. یکیش هم خود دکتر. برای همین از من خواسته توی مطبش کارکنم و حرف مریض ها را برایش ترجمه کنم.»

آقای داس :«به حق چیزهای نشنیده»

خانم داس :«اتفاقا چه رمانتیک!»

آقای داس :«کجاش رمانتیک است؟»

خانم داس :«آقای کاپاسی آدامس میخوری؟ از کارت بیشتر بگو آقای کاپاسی!»

مترجم دردها-1

۵ دی ۹۵ ، ۱۸:۱۶
نویسنده : کازی وه

معتقدم نخستین چیزی که مرا به قصه نویسی واداشت فرار از خطر تک بعدی نگاشته شدن بود. در مقام نویسنده میتوانستم هر شخصی را از هر اصل و ریشه ای در خیالم خلق کنم و شخصیتش را بپرورم. این حس آزادی یکی از بزرگترین هیجانات قصه نویسی ست؛ و برای کسی مثل من که هیچگاه مطمئن نبوده خود را کی و کجایی بنامد بیش ازحد ارضا کننده و آرامش بخش. منتها با انتشار کتابم دریافتم که این احساس آزادی تنها به دوره و فرایند نوشتن محدود میشود و فقط در قلمرو خصوصی خلق داستان معنا می یابد؛ به محض اینکه کتاب عمومی شد، هم خودش و هم نویسنده اش، بلافاصله و به شدت، در معرض قضاوت و دسته بندی های گوناگون قرارمیگیرد؛ اتفاقی که برای من و کتابم نیز افتاد.

چومپا لاهیری / مترجم دردها

لاهیری خیال پرداری میکند چون میخواهد قصه بنویسد و داستان مینویسد چون میخواهد از تک بعدی بودن فرارکند و برای این بلندپروازی اش هم هزینه قضاوت شدن و نقدهای چرت و پرت را به جان میخرد و برایشان چاره می اندیشد. اما من خیال پردازی میکنم نه برای خلق یک دنیای فوق العاده درونی که همه چیز تمام است بلکه برای مقاومت در برابر زندگی واقعی؛ که این عبارت زندگی واقعی خودش به تنهایی یک عامل عٌق برانگیز است. مخصوصا وقتی توسط تجار روانشناسی مثبت اندیشی به کار می رود. خیالپردازی شاید گاهی بعضی از بهترین فرصت های آدم را بگیرد و فرد را افسرده و غمگین کند اما از غر زدن بهتر است. از یکجا نشستن و همواره مخ دیگران را با ناکامی ها و احساسات لحظه ای تیلیت کردن خیلی خیلی بهتر است. به هر حال رکود نیازمند فرار است. یا عزمِ جزم و فلان و بهمان کردن و دویدن به سمت مشکلات و یکی یکی حل کردنشان یا اینکه میدل فینگرت را به سمت دنیا بگیری و خیالپردازی کنی که آن وقت هرکاری دلت میخواهد آن تو کرده ای؛ که این هم یک جور فرار است متنها رو به عقب که من به گریه کردن و مغز دیگران را به مسلسل احساسات بستن و حرف های بی فایده زدن ترجیح میدهم.

باد ما را با خود خواهد برد!

۱۵ آذر ۹۵ ، ۰۹:۰۳
نویسنده : کازی وه